نام پژوهشگر: مونا توانا
مونا توانا محمدرضا فارسیان
از آنجایی که فصول مشترک میان ادبیات و فلسفه به میزان وسعت هر کدام است، بدون تردید از یکدیگر تاثیرات فراوانی گرفته اند.کارل مارکس از جمله اندیشمندانی است که تفکراتش بر بسیاری از علوم انسانی قرن بیستم سایه افکند. در این میان ادبیات بی بهره نبوده و بویژه دنیای نقد ادبی با ورود اندیشه های مارکس و صرفا مکتب مارکسیسم دچار تحولاتی شگرف شده است. در جوامعی که نظام سرمایه داری در آن حکمفرماست، طبیعتا گروهی بورژا نامیده خواهند شد و گروهی دیگر پرولتریا. گروه اول همواره قشر برتر است که تمامی ابزار قدرت را در دست دارد در حالیکه گروه دوم طبقه کارگر هستند که فاقد این ابزارند. دراینصورت وجود استثمار و ظلم در آن جامعه ناگزیر خواهد بود که یک سر این رشته همین سرمایه داران و نمود قدرت شان است و طرف دیگر این رشته پرولتریا یا همان طبقه کارگر خواهد بود و انواع ظلمی که به ایشان میرود از قبیل نابرابری طبقاتی، بی عدالتی اجتماعی و نیز انواع استثمار همچون اقتصادی،فرهنگی، خانوادگی و حتی مذهبی. این روند همزمان با انقلاب صنعتی شروع شده و تا به امروز به نسبت تغییرات اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی تغییر کرده است. البته باید متذکر شد که این روال غالبا به ضرر قشر ستمدیده کارگر بوده است و باعث هرچه ضعیف تر شدن این قشر و هرچه متمول تر و قوی تر شدن سرمایه داران شده است. در دنیای ادبیات نیز با توجه به موارد مذکور نوع خاصی از آثار بوجود آمده است که به اسم ادبیات کارگری شهرت یافته اند.نمونه های زیادی از این تجارب در آثار مختلف ادبی به تصویر کشیده میشودند. از آن میان آثار نویسندگانی چون امیل زولا بسیار حائز اهمیت هستند نه از آن جهت که او خود تفکرات و گرایشات سوسیالیست-مارکسیستی داشته است بلکه حتی بر عالم سیاست نیز دستی داشته است.