نام پژوهشگر: حسین دهقان فرد
حسین دهقان فرد مسعود سیف
از یوهانس اسکوتوس تا سوآرز که گفتمان لاهوتی حاکم بود،و بنا به اپیستمه آن، فکر در فضای شباهت حرکت می کرد، به لحاظ هستی شناسی، عالم به صورت یک نظام کلی ِمتناظر و آینه گون نظاره می شد: زمین، آسمان را بازتاب می داد و انسان و اشیاء آیت خدا تجربه می شدند و تشابهی حداکثری میان اجزاء جهان برقرار بود؛ میان نظریات معرفت شناختی ای که در این گفتمان قوام گرفتند، نظریه اشراق الهی و اتکاء به مثل ِ واقع در ذهن خدا، مقبولیت و مرکزیت یافت؛ و برای تبیین اخلاق نیز به صور علمی الهی اتکاء شد. با تغییری که در اپیستمه حاکم بر فرهنگ و دانش غرب در قرن هفدهم رخ داد، اپیستمه کلاسیک به ظهور رسید که عنصر بنیادین آن پیوندی با متزیس به عنوان علم عام نظم و اندازه گیری بود. در واقع ویژگی اصلی این اپیستمه که تا اواخر قرن هجدهم بر دانش غرب غلبه داشت، ادراک "چیزها" بر مبنای نظم و اندازه گیری بود. اما دکارت در کجای این گسست قرار داشت؟ آیا همچون متفکری حاشیه ای در تداوم فلسف? واقع در گفتمان لاهوتی باقی ماند و تحت همان اپیستمه تفلسف نمود یا با گسست همراه شد؟ بخش دوم رساله به این مهم می پردازد. قواعد هدایت ذهن که نخستین اثر فلسفی دکارت به شمار می رود، بلا شک در تبیین و تبلور و تثبیت اپیستمه کلاسیک نقشی اساسی داشت. پس دکارت با اپیستمه کلاسیک همراه شد و تحت آن تفلسف نمود؛ اما این به راستی به معنای گسست است؟ آیا هستی شناسی، معرفت شناسی و علم اخلاق دکارت که تحت اپیستمه کلاسیک قوام یافته اند، اختلافی بنیادین با نظریه های شکل گرفته در فلسفه ی واقع در گفتمان لاهوتی دارند؟ پژوهش نشان می دهد که در حوزه ی هستی شناسی دکارتی با "تداومی در عین گسست" مواجه ایم. نقد دکارتی شباهت، که از موضع اپیستمه کلاسیک و بر اساس مقایسه نظم و اندازه اعمال می شد؛ آرایش "چیزها" را در سلسله بر هم زد: سلسله بر اساس قرار گرفتن ساده ترین چیز در ابتدا، و سپس چیده شدن سایر چیزها بر مبنای تفاوتها و تمایزات فزاینده مستقر می شد؛ و این امر نهایتآ به تعدیل شباهت در حوزه ی هستی شناسی منجر شد. در هستی شناسی دکارتی جوهر خدا جواز ورود به سلسله را پیدا می کند، و با همان صفاتی که در فلسفه واقع در گفتمان لاهوتی ساخته و پرداخته شده بود، در این "نظم" وارد می شود. در واقع دکارت به واسطه سوآرز با فلسفه قوام یافته در گفتمان لاهوتی ارتباط داشت، و جوهر خدا نیز _ همچون نظام های هستی شناختی ِگفتمان لاهوتی _ یکی از اجزاء سه گانه ی نظام هستی شناختی دکارت بود؛ اپیستمه ی کلاسیک نیز توان این را نداشت که با مابعدالطبیعه و هستی شناسی سوآرزی به طور ریشه ای مواجه شود، لذا صرفاً منجر به تغییر آرایش "نظم چیزها" شد. از اینجا می توان گفت که هستی شناسی دکارتی در تداوم هستی شناسی گفتمان لاهوتی است. ولی از آنجا که نخست جوهر اندیشنده به عنوان ساده ترین و مطلق ترین ِ اشیاء وارد "نظم" می شود؛ می بایست حکم به گسست داد. در واقع نقطه ی آغاز برای برپایی نظام های غالب هستی شناختی ِ گفتمان لاهوتی، یا شیء مادی بود و یا خداوند. بدین معنا که یا از واقیعت مادی و اشیاء پی به علت آنها یعنی خداوند می بردند؛ و یا با استناد به خدایی که فائض است و لاجرم انبساط و انتشار می یابد، وجود و حقیقت اشیاء را اثبات می نمودند. در زمانه ی دکارت با تعدیل شباهت و تضعیف خصلت آیینه گون اشیاء، براهین انیّ و لمیّ دیگر زمینه ی اعتبار خود را از دست داده بودند؛ لذا نه جوهر ممتد، و نه جوهر خدا، بلکه جوهر اندیشنده به مثابه نخستین چیز ساده در "نظم" قرار گرفت و سپس روی آن، چیزهای دیگر بر مبنای تفاوتها و تمایزات فزاینده مستقر شدند. اما در حوزه معرفت شناسی دکارتی، شاهد گسست هستیم. آن نظام کلی ِمتناظر آیینه گون که در گفتمان لاهوتی بر اساس حرکت فکر در فضای شباهت قوام گرفته بود؛ در تجزیه ای بر مبنای نظم و اندازه گیری و اینهمانی و تفاوت از هم گسیخته می شود، و جوهر اندیشنده و جوهر ممتد در دو سوی سلسله ی نظم، به جهتی در استقلال خودشان تعین می یابند؛ ضمن اینکه دکارت با بحثی کلامی پیرامون حقایق ازلی، شرایط امکان پیدایش علم انسانی در استقلال خودش را تکمیل می کند. اینگونه است که علم ِ انسانی در استقلال خودش، و بی اتکاء به صور علمی الهی امکان پذیر می شود؛ لذا در حوزه معرفت شناسی دکارتی می بایست حکم به گسست داد. میوه اخلاق نیز که بر تنه "فیزیک" پیوند خورده بود به وضوح گسست را عیان نمود. در واقع علم اخلاق مبتنی بر علومی بود که بدن انسان را بر اساس سنجش و اندازه گیری داده های کمی، و برشمردن منظم و پیوسته انفعالات معاینه و بررسی می کردند؛ لذا علم اخلاق توانست در استقلال ِ ناسوتی ِ خودش لحاظ شود بی آنکه برای تبیین آن به عاملی در لاهوت اتکاء گردد.