نام پژوهشگر: ویدا عاکف

تصویرگری علمی و ارزشهای هنری
پایان نامه دانشگاه آزاد اسلامی - دانشگاه آزاد اسلامی واحد تهران مرکزی - دانشکده هنر و معماری 1389
  ویدا عاکف   امید ابراهیم

گشتن به دنبال آنچه که نیست و گشتن به دنبال آنچه که هست، و دست تمام عالم بند است به این «آنچه که نیست» و «آنچه که هست». دیر زمانی است که این دست در بند است، به انداز? تمام سن زمین، از ازل (که تاریخ تولد زمین است) تا اَبد (که زمان مرگش فرا رسد)، که آن هم بر همگان پوشیده است، چون خدا شیطنت می کند و راز مرگ را بر ما پوشیده می دارد. چه به جا شیطنت می کند که اگر نمی کرد، چه می کردیم با غصه و نگرانی و وحشت از روز مرگ، پس «منّت خدای را عزّ و جلّ، که طاعتش موجب قربت است و به شکر اندرش مزید نعمت. هر نفسی که فرو می رود ممدّ حیات است»، هر نفسی که فرو می رود تلنگر عقرب? ساعت جسم است که: یکی، دو تا، سه تا کم شد، زندگی کن... «و چون بر می آید مفرح ذات» و چون برمی آید شبی است که روز می شود و کم می شود از روزهای عمرت. غنیمت بشمارش، گرامی بدارش و بندگی کن... میان این ازل تا اَبد، فقط و فقط دو چیز است، دو عالم. عالم بالا و عالم پایین. دو زمان؛ بی زمانی و گرفتار زمان بودن و دو مکان؛ بی مکانی و گرفتار مکان بودن. ما ز بالاییم و بالا می رویم ما ز دریاییم و دریا می رویم ما از آنجا و از اینجا نیستیم ما ز بی جاییم و بی جا می رویم و هرچه هست و هرچه نیست در این دو عالم است، از مثال افلاطون تا حلق? گمشد? داروین همه در این دو عالم جمعند و به انداز? تمام چشمان باز و بست? مردمان این عالم، انواع و اقسام دریچه است برای دیدن، برای چگونه دیدن. از اولین باری که گفتی: «این چیست؟»، یعنی باید بدانی چیست آنچه که دیدی، یعنی نیاز به دانستن، سر در آوردن و تا زمانی که ندانی آرام نخواهی گرفت. نیاز به دانستن داستان به هم خوردن دو سنگ شد، آتش از دلشان بیرون زد و با خود نور و گرما آورد و سحر و جادو. نیاز به دانستن، داستان کاشتن دانه شد در خاک و بشر فهمید خاک پذیرای نطفه ایست برای پرورش و باروری برای مادری. نیاز به دانستن قص? بیرون کشیدن آهن شد از سنگ تا محکم کاری کند. و اصلاً نیاز به دانستن قص? زندگی انسان شد در زمین. نیاز به دانستن را علم نامیدیم و روز به روز بر آن افزودیم تا بهتر و راحت تر زندگی کنیم. بگذریم که نشد... از اولین باری که چیزی را زیبا بخوانی، یعنی وجودت در پی احساسی نا آشناست... چرا نا آشنا؟ چون اگر می گویی گل سرخ زیباست، می پرسند چرا گل سرخ زیباست؟ و تو پاسخ روشنی نخواهی داشت. این پرسشی است که از افلاطون تا هایدگر به دنبال پاسخی برای آن بودند، ولی دریغ از حتی یک مورد به قطعیت رسیدن. دریغ از اینکه یکی پاسخ دهد و چند صباحی بعد دیگری پاسخ قبلی را رد نکند و حرف تازه ای نداشته باشد. سئوالی است که زمانی با حال و هوای آن سر از دانشکد? هنر در آوردیم و وقتی بیرون می آمدیم باز هم نمی توانستیم قاطع بایستیم و جواب آن را چنان محکم به سمت چشمان طرف سئوال پرتاب کنیم تا با دیوار مقابل که رضایت است یکی شود و زمانی دیگر نیز وقتی معلمی می کردیم، پاسخ آن را ندادیم و جای شکر دارد که بعد از این کرسیِ دیگری نیست تا باز به خاطرمان بیاورد که توـ نوع بشرـ هنوز هم جوابی برای آن نداری. و هنر نامیدیم هر آنچه را که زیباست و ساخت? دست آدمی است. و شکلش دادیم تا امروز... از مقدمه چینی برای کشاندن این دو بازیگر کهنه کار بر روی صحنه کم می کنم، و سر حرفم را با قسمتی کوتاه اما یک دنیا، از کتابی باز می کنم به نام هنر به قلم دکتر شریعتی که از خودمان است، از آب و هوای خودمان و او زیر همین آسمان به آن خیره می شده، و او هم روزی از به دهان گذاشتن نان سنگک تُرد و داغی چنان غرق لذت می شده که ما می شویم و هم گاهی بر حافظ تفألی می زده و بوسه ای بر مخمل قرآن، هنگام بلند شدن، «یا علی» می گفته. چهارشنبه آخر سال را از روی آتش می پریده و روز اول سال سر سفره هفت سین می نشسته. او می گوید: مذهب «در»ی است و هنر «پنجره»ای. بست? پیشنهادی او را چنین باز می کنم که: ابتدای متن از دو عالمی گفتم که همه چیز است. از دو عالمی که یکی را با چشمان خود دیده ام، با دستان خود لمس کرده ام و زمینش را زیر پایم احساس کرده ام. ولی از آن دیگری فقط شنیده ام، از آن دیگری فقط برایم گفته اند، هر کس به طریق خود. افلاطون آن را عالم مُثُل می داند، عالمی که واقعیت را آنجا خواهی یافت. عیسی(ع) و محمّد(ص) نیز از جانب خدا وعد? آن را داده اند که انسان باش و خوب تا به جایی بروی که بهشت نام دارد. سارتر نیز به بهشت معتقد است، اما فرق در این است که سارتر می گوید که نیست و پیامبر می گوید که هست. بهشت یعنی زندگی ای که در آن همه چیز مطلق و متعالی است، همه چیز خوبست و زیبا و مانند این عالم محدود نیست. ساده تر اینطور بگویم که گاهی از سر شوق احساس می کنم که همین حالا باید پرواز کنم، اما امکان پذیر نیست، بال ندارم و احتمالاً بعد از پرش، سنسورهای بسیار قدرتمند و هوشمند زمین متوجه پنجاه کیلویی می شوند که قصد شورش و طغیان دارد، ولی زهی خیال باطل که او را به سرعت و بی وقفه و محکم به طرف خود می کشند. اما شنیده ام که در بهشت نه وزنی هست نه سنسوری و پرواز آزاد است، سوزاندن آتش آزاد است، و عجب جایی خواهد بود این بهشت... وقت آن شد که به زنجیر تو دیوانه شویم بند را برگسلیم، از همه بیگانه شویم جان سپاریم، دگر ننگ چنین جان نکشیم خانه سوزیم و چو آتش سوی میخانه شویم سخن راست تو از مردم دیوانه شنو تا نمیریم، مپندار که مردانه شویم این دنیا، دنیای کوچکی است که زشتی و پلیدی و نقص در آن راه دارد و ایده آل نیست. مجال خوبی است برای روحهای حقیر و پست که همین برایشان کافی است. اما روحهای بزرگ در این عالم نمی گنجند، زندگی می کنند چون زندگی رسم خشایندی است، ولی برایشان کافی نیست. دستشان در پی چیزی می گردد. اگر این دنیا را اتاقی فرض کنیم، در اتاق که رو به دنیای (عالم برتر) دیگر باز می شود مذهب است و پنجر? آن اتاق، هنر می باشد. فلسف? پنجره یعنی احساس بودن در جایی که آرزو داریم در آنجا باشیم و نیستیم، کاذبانه در ما پدید می آید، در صورتی که در آنجایی هستیم که آرزو داریم در آنجا نباشیم و پنجره، دریچه ایست که به ما نشان می دهد همان جایی را که آرزو داریم. هنر گریزی است از آنچه هست، هنر به دنبال آن چیزی است که نیست و این همان است که در ابتدایِ ابتدا از آن به گشتن به دنبال «آنچه که نیست» یاد کردم. و اما اگر نخواهیم از درِ این اتاق خارج شویم باید در اتاق بمانیم و از پس زندگی در آن جای محدود بربیاییم، باید از هرچه در اتاق هست سر در بیاوریم تا راحت زندگی کنیم و علم همان چیزی است که از آن بهره می گیریم برای ماندن و سپری کردن روزگار در این دنیا. همان که گفتم گشتن به دنبال «آنچه که هست». انسان درون اتاق و سرگرم علم، از پنجره بیرون را نگاه می کند تا الهام بگیرد از زیباییها و خوبیها برای هر چه که می سازد. بدون پنجره زندگی امکان ندارد. اگر در اتاقی زندگی کنیم که پنجره نداشته باشد تا نفس تازه کنیم و از آن به دنیای بیرون (عالم بالا)، به آنچه که نداریم و نمی دانیم چیست نگاهی بیاندازیم، تصور و تخیلی هم در کار نخواهد بود. چون ذهن خام است و گرسنه و باید تغزیه شود در غیر این صورت، کاری از او بر نخواهد آمد. اما این تنها یک دیدگاه است در مورد رابط? میان هنر و علم، و احتمالاً عده ای با آن موافقند و عده ای دیگر مخالف، قصد از پیش کشیدن این دیدگاه درک رابطه ای است که میان این دو در این عالم برقرار است. دست آخر چیزی که ظاهراً به ذهن می رسد دو قطب مخالف است، از شب تا روز است، تاریک به روشن است. اما مگر نه اینکه شب از پس روز می آید و روز از پس شب، مگر نه اینکه روشنی در دل تاریکی است و مگر نه اینکه هیچکدام بی دیگری معنایی ندارند، هیچکدام بی دیگری نخواهند بود، پس هر دو چیز مخالف را رشته ای پنهان از چشم به هم مرتبط می کند، به هم می رساند. همانطور که از روشنایی آرام آرام کم می شود تا به شب می رسیم، که باید برسیم و در آن آرامش بگیریم، رشت? پنهانی نیز علم و هنر را به هم پیوند داده، از انسان نخستین و درون غارها تا انسانِ متمدنِ همین امروز و درونِ خانه ها. از جادوگران ماقبل تاریخ، که بذرهای کنجکاوی و گرایش به گشودن رموز طبیعت و نهایتاً علم را همانان کاشتند تا دانشمندانی که بر شاخ و برگ این درخت افزودند و افزودند تا امروز. یقیناً این رشت? پنهان میان علم و هنر چیزی جز زندگی نیست. این زندگی است که برای ادامه دادن به آن در این دنیا می بایست سر از کارش در بیاوریم، باید آتش کشف می شد تا گرم شویم، باید کشاورزی می کردیم تا نان بخوریم، باید واکسن آبله کشف می شد تا زنده بمانیم و خیلی بایدهای دیگر. اما تمام این ماجراها سر انگشتان موجودی می چرخد که اشرف مخلوقات است و مدیر برنامه های عالم هموست. زیرا بی-وجود او نه علمی خواهد بود نه هنری. معمول ترین و عام ترین تعریف از هنر می گوید: هنر هر آن چیزی است که ساخت? دست آدمی و زیبا باشد و علم یعنی دانستن، یقین کردن، آگاهی و معرفت و شناسایی، که هم? اینها را میان موجودات این عالم تنها می توان به انسان نسبت داد. انسان در قسمت فوقانی جسم خود تود? گرد مانندی درون محفظه ای استخوانی و محکم دارد که ارزش آن مانند ارزش مروارید درون صدف است. توده ای که چون کلافی بسیار در هم پیچیده و پیچیده است. یک مرکز فرماندهی کامل و مجهز. مرکز هوش و دانایی و تصور و تخیل در انسان همانجاست، و اینها در حکم مواد اولیه برای علم و هنرند. هوش، دانایی، تصور، تخیل، کنجکاوی و صفاتی از این قبیل همگی در پیچ و خمهای تنگ و به هم فشرده مغز خانه دارند. آگاهیم که هر کشفی ابتدا فقط آرزو و تصوری بالقوه در انسان بوده است. سالیان سال بشر در فکر پرواز راه می رفته، شبها در تصور پرواز به خواب می رفته و بارها به امید پرواز، بالی به خود می بسته و از بلندی به زمین می افتاده تا اینکه بلاخره روزی که هوش و فراست بیشتر از پیش به کار گرفته شد، زمان آن رسید تا قفل رمز پرواز شکسته شود و انسانی پرواز کند. انسان از تخیل و ذکاوت و دانایی خود به آنچه می خواست رسید. آگاهیم که هر اثر هنری نیز ابتدا تصوری بوده در ذهن هنرمند، کنجکاوی و فراست او بوده که موضوع خود را دریافته و طریق? ارائ? آن را پیدا کرده است. اما تفکر و اندیشه و هوش و ذکاوت، تنها صفاتی نیستند که هنرمند برای خلق اثر هنری به آنها نیاز دارد. علم برای انسان است اما هنر از انسان نشأت می گیرد. هنر توسط انسان خلق می شود، وقتی خداوند با حکمت و دانایی خود انسان را خلق نمود، برای جان دادن به او از روح خود بر انسان دمید و همانگاه بود که انسان دیگر فقط توده ای گلِ شکل داده شده نبود، جان یافته بود و حرف می زد. خداوند این ارزشمندترین را در او دمید، از روح خود که ناب ترینِ عشقهاست. او را جانشین خود در زمین قرار داد، و انسان موجودی شد که صفات خالق خود را همراه داشت. میل به خلق کردن در انسان از همین جاست که هست، و هنر همان چیزی است که انسان خلق می نماید. و اینچنین است که انسان هم از روح خود، از عشقی که ودیع? خداوند است در وجودش، بر ساخت? دست خود می دمد. همین است که تفکر و اندیشه برای خلق اثر هنری کافی نیست، هنر رنگ دیگری سوای این رنگها می طلبد تا جان بگیرد و حرف بزند، از همین جاست که اثر هنری همیشه حرفی برای گفتن دارد که اگر نداشت دیگر هنر نبود. این رنگ همان است که قلب بر او می زند. مرکز فرماندهیِ روح. و احساس تنها رنگی است که هرگز بر علم زده نخواهد شد. و این تفاوت در منبع تغزی? علم و هنر می باشد. علم با تجرب? تکرار شدنی و قابل مشاهده و به قطعیت رسیدن سرو کار دارد. علم یعنی دو ضربدر دو باید مساوی با چهار باشد، علم یعنی زمین حتماً گرد است و قانون جاذبه حتماً آب دریاها را، کوهها را، درختها را، حیوانات و انسانها را بر روی خود نگاه خواهد داشت و غیر از این نخواهد بود. چون اینها برای زندگی در این دنیا لازمند، اگر دو ضربدر دو به جای چهار، پنج یا سه می شد قانون زندگی در این دنیا به هم می ریخت، چون محاسبات به هم می ریخت و دیگر اعتبار و آبرویی برای علم نزد مردمان باقی نمی ماند، اما هرگز اینطور نخواهد شد و علم همیشه علم خواهد ماند. در دنیای هنر، یعنی همان پنجره ای که کارش بسیار درست است، روایتی دیگر حاکم است، در دنیای هنر هرگز قطعیتی وجود ندارد. می توانی دو را ضربدر دو کنی و جواب پنج باشد، زمین را چهارگوش کنی و قانون جاذبه را برداری تا آب دریاها، کوهها، درختها، حیوانات و انسانها هرکجا که دلشان می خواهد باشند. چون حکم در دنیای هنر حکم هنرمند است، حرف، حرف اوست و اوست که خلق می کند بار دیگر خود را. ساخت? دست او زیباست، ساخت? دست او نگاهی می-دزدد، گاهی موجب قلیان احساس می شود، قلبی را تسخیر می کند، ساخت? دست هنرمند هرگز آزاری به کسی نمی رساند، هرگز بمب اتم نمی شود تا بر سر مردمان بی پناه بریزد، پنجره می شود و درد مردمان بی پناه را نشان می دهد، فریاد می شود و از گلوی جنگ دیدگان خارج می شود، و این اثرِ همان رنگی است که قلب بر او زده، رنگی که بر علم زده نشده و نباید هم می شده، چون این دو نباید شبیه یکدیگر باشند، که اگر بودند مانند دو قطب همسان همدیگر را دفع می نمودند و هرگز گذارشان به یکدیگر نمی افتاد. اما حالا هر جا علم نیاز به هوای تازه دارد، هر جا که باید ایده بگیرد، از هنر همراهی می خواهد. هنر نیز هر جا نیاز به با زندگی پیش رفتن و به روز شدن و تندتر رفتن و میان بر زدن دارد همراهی علم را می طلبد. هجده قرن از میلاد مسیح می گذشت و تاریخ دوران عجیبی را پشت سر می گذاشت. بشر کنجکاوتر از همیشه دوران بلوغ خود را تجربه می کرد و به علم پر و بالی بیش از پیش می داد تا با سرعت جلو رود، تا دنیا را عوض کند و از سر راه خود هر مانعی را بردارد و همه کس و همه چیز را تحت تأثیر خود قرار دهد. از نگاه بشر آن زمان هر چیزی باید دلیل علمی داشته باشد در غیر این صورت، غیر علمی خواهد بود. تصور می کرد طولی نخواهد کشید که علم به او کمک خواهد کرد تا پرده از راز تمام معماهای این عالم بردارد.. ولی هرچه جلوتر آمد از این فکر دورتر شد، فهمید که بسیاری از پدیده های این عالم را نمی توان با علم توجیه کرد، علم از پرده برداشتن از راز آنها عاجز است. معنای علم از نظر آنها در برابر تمام دانستنیهایی قرار می گرفت که آزمون پذیر نبودند، اخلاق، متافیزیک، منطق، فقه، اصول، بلاغت و... همه بیرون از علم به معنای آنها بودند. می گفتند جهان یک مسأل? مکانیک ساده است، می گفتند نیوتن قوانین حرکت را برای هم? زمانها کشف کرده است. دکارت گفته بود به من امتداد و حرکت بدهید، جهان را می سازم. ماخ می گفت به من خط کش و ساعت بدهید، همه چیز را اندازه می گیرم. و لاپلاس می گفت حرکت امروز ذرات جهان را معین کنید، تا من هم? آیند? بشریت را پیش بینیِ قطعی کنم. بشر آن دوران به قول ما اروزی ها، «جَو گیر» شده بود و هرچه را که در قلمرو علم تجربی نمی گنجید در زمر? مجهولات و مبهمات در می آورد و غیرعلمی می خواند. روش علم، تجربه و مشاهده است، اما نه مشاهد? درونی بلکه تجربه ای که در دسترس همه کس باشد. عرفان مالامال از تجربه های درونی عارفان است، اما تجربه ای که هیچکس جز شخص عارف، آن را نخواهد فهمید. زبانی هم برای توصیف دریافتهای عرفانی ساخته نشده است. پس علم را در آن راهی نیست. تجرب? علمی مشتمل بر حذف و تغییر عوامل است و روح یا خدا یا ملائکه را که غیر مادی اند نمی توان حذف و یا اضافه نمود تا آثار مادیِ آن را ملاحظه کرد. و همین است سرّ اینکه در مورد خدا یا روح، کاوش تجربی غیرممکن است. تجربه تور علم است و با این تور به شکار همه چیز نمی توان رفت. چگونه می توان خدا را از جهان حذف کرد تا اثر حذف خدا را بتوان دید؟! چگونه می توان با حفظ تمام شرایط بدن، فقط روح را از بدن بیرون کرد، تا اثر نبودن روح معلوم گردد؟! از این رو انسان آگاه شد که علم همه چیز نیست، همه چیز در پی بردن به قانون جاذبه نیست، در، به آرزوی پرواز رسیدن نیست، در ـ راه پیدا کردن ـ به دنیای ذراتی چون مولکول و اتم و سلول نیست، در پی بردن به علت رشد بی روی? یک بافت سلولی نیست، در بلأخره قدم روی سطح کر? ماه گذاشتن نیست، در داستان نام قضی? فیثاغورث که قضیه را او پایگذار نبوده و به حرمت استادی، نام او را بر این قضیه نهادند، نیست. این هنر بود که از میان کوچه های خاکی و تنگ گذشته چون موجی سیّال و معجزه گر، چون جادویی که از سر چوب جادویِ جادوگر ساطع می-شود گشت و گشت و تمام خاکستری ها را رنگی کرد تا به کوچه های سیمانی و وسیع همین امروز رسید. میان راه، هم از دست داد هم به دست آورد. دست به دست انسانهای بزرگی گشت، شکلی به آن دادند تا با شکلِ امروز به دست ما رسیده، خسته از راهی دراز اما پر از حرف که: میان راه به علم رسیده و همراهش شده تا حالا... وقتی علم، عکاسی را کشف کرد تا با مهارت هرچه تمام تر بازنمایی کند، چنان عینی که شکست هنر را حتمی بدانیم، باعث شد هنر به دنبال راهی بگردد تا خود گمشده اش را پیدا کند و کرد، با امپرسیون رنگهای کدر گذشته را شست و شفافشان کرد. علم توانست نور را تجزیه نماید و چراغ گازی جای چراغ نفتی را گرفت، و هنر هم رنگهای خاکستری و قهوه ای را به رنگهای ابتدایی و روشنِ امپرسیونیسم تجزیه نمود و دوباره جان گرفت. بسیار مقابلش به مخالفت ایستادند و سکوت کرد و وقعی ننهاد. در سال 1895 «رونتگن» اشعه های مجهولی را کشف کرد که برای اولین بار به ما توانایی دیدن از میان جسم جامد را بخشید. در همان دهه سزان رنگهای تیر? سطوح را شفاف کرد و طور دیگر دید. وقتی فیزیک مدرن آمد و بُعد در زمان و مکان مطرح شد، ساختارها با کوبیسم به هم ریخت. آنگاه که زمان، زمانِ حرکت در لحظه های پشتِ هم با سرعتهای بالاتری که هواپیما آورده بود و سینما آغاز شد فوتوریتسها آمدند و وقتی انسان توانست به لایه های درونی و ناخود آگاه ذهن راه یابد، سورئالیستها آمدند. حضور بیش از پیش و روز افزون علم، بی آنکه بداند و بخواهد مانند رقیبی سودمند شده بود برای هنر، تا از جا برخیزد و به اوضاع پر از رخوت خود سرو سامانی دهد. شاید رقیب، نام مناسبی برای رابط? میان علم و هنر باشد. رقبایی قدیمی و سودمند برای هم که از هم جدا ناشدنی اند. در طول تمام دوران زندگی بشر همواره در کنار هم بوده اند و به بهانه های مختلف به یکدیگر یاری رسانده اند و البته گاهی از هم پیشی نیز گرفته اند ولی طولی نکشیده که پیشی گیرنده پلکانی شده برای آن دیگری تا از جا برخیزد. همانطور که پیشرفت علم سببی شد تا هنرمند بیدار شود و مسیر هنر را تغییر دهد، هنر نیز به کمک پیچیدگیهای علم آمد و گاهی به بخشهایی پنهان از چشم انسان نفوذ کرد و آن را به دیگران نمایاند، که زبان علم قادر به بیان آن نبود. آری، این همکاری که شاید ابتدا به نظر غیرممکن بیاید، همواه و غیر قابل انکار در جریان بوده و فقط توجه می طلبیده است. در طول زندگی بارها پیش آمده با رویدادی یا اتفاقی یا پدیده ای روبه رو شده ایم که به نظر بسیار نو و تازه می آ مده و شاید کلی از برخورد با آن شگفت زده شده ایم، اما بعد از قدری تأمل در آن، دریافته ایم که این پدیده همواره و بسیار واضح، اما آرام در کنار ما در جریان بوده و تنها عامل بی خبری از آن، چیزی جز غفلت و بی توجهی ما نسبت به آن پدیده یا رویداد نبوده است. اگر بار دیگر تاریخ هنر را مرور نماییم با هنر روبه رو خواهیم شد در حالی که آن را در رابطه ای نزدیک و انکارناپذیر با علم میابیم، با علم که آن را گاهی مقابل هنر می دانستیمش، نه دوشادوش و همراهش. ردپای دقیق و قانونمند علم را از همان ابتدای تاریخ هنر تا امروز خواهیم یافت. از ردپای دقیق و قانونمند و خشک علم در کنار هنر سخن به میان آمد، اما مگر می شود پذیرفت که علم با این خصوصیات خود، در کنار هنر قدم برداشته باشد، در کنار هنر که همه احساس است و شور، در کنار هنر که هر قانونی را زیر پا می-گذارد و از روی آن رد می شود. چگونه است که این دو در کنار هم بوده اند تا حالا، اما هیچکس تا به حال هنری خالی از احساس ندیده است. در این زمینه علم را به کمک می گیریم تا شاهدی بر این پدیده بیاورد که سعی علم همواره بر تفسیر پدیده ها بوده است. علم کیمیا اینچنین می گوید که: مقداری علم در ظرفی داریم و هنر در ظرفی دیگر، این دو را در هم می آمیزیم و با کمال تعجب می بینیم که حاصل خصوصیات هر دو را دارد اما هنر نام دارد. حاصل احساس را برمی انگیزد، کاری که از علم برنمی آید. حاصل زیباست که این از خصوصیات هنر است. البته علم برای این هم تفسیر دارد و به قول معروف کم نمی آورد و آن اینست که در این ترکیب، هنر غالب است و علم مغلوب چون با دیدن یک بنای زیبا و باشکوه کسی نمی گوید که: «عجب علمی است»، همه می-گویند: «عجب هنری است» و یا با شنیدن قطعه ای زیبا از یک موسیقیدان کسی او را «عالم» خطاب نمی کند، همه او را «هنرمند» می نامند. و این خاصیت پر از رمز و راز هنر است که هر چیزی حتی زشتی را در خود فرومی برد و زیبایی خلق می کند. گاهی کلمات قادر به انتقال مقصود خویش نیستند و نیاز به زبانی گویاتر دارند تا مقصودشان را به دیگران بفهمانند و چه زبانی گویاتر از زبان تصویر که به کمک کلمات می آید و قفل از آن برمی-دارد. تصویرگری علمی نیز حاصل همکاری میان علم و هنر است که به کمک پیچیدگیهای علم آمده و به دنیای درون و پنهان از چشم انسان نفوذ می کند و مهر از زبان علم برمی دارد. انتقال مفاهیم علمی هدف اصلی این دسته از تصویرگری هاست. بر اساس تعریفی که انجمن تصویرگران علوم طبیعی ارائه داده اند: تصویرگری علمی را شاخه ای از تصویرگری غیر تخیلی که منحصراً با تمامی علوم طبیعی و آموزش آنها سروکار دارد و در این زمینه به اطلاع رسانی می پردازد، معرفی نموده اند. در تقسیم بندی نمایشگاه جهانی و معتبر کتاب کودک که سالانه در شهر بولونیای ایتالیا برگزار می شود نیز، تصویرگری علمی را در گروه تصاویر غیر تخیلی تقسیم بندی نموده اند. بر اساس این تعاریف یعنی ما با هنری روبه رو شده ایم که عنصر تخیل در آن دخیل نیست. آیا چنین چیزی در مورد هنر امکان پذیر است؟! هنر که تعاریف و سوابق و خصوصیاتش به ما ثابت نموده که رنگی سوای رنگهایی می خواهد که بر علم زده می شود، هنر که از روح شور و شعور هنرمند با هم تغزیه می شود، می تواند از تخیل و تصور به دور باشد؟! اگر عنصر تخیل را از هنرمند بگیریم، آیا دیگر می توانیم او را هنرمند بنامیم؟! یا اصلاً اگر هنرمند تخیل نمی کرد، چگونه می-توانست به دنیای ذرات نادیدنی راه یابد و آن را به دیگران که نمی بینند، بنمایاند و به زبان قاصر علم کمک کند؟! اگر تخیل را کنار بگذارد چگونه راهی برای بهتر نشان دادن پدیده ها بیابد؟! و آیا بدون تصور و تخیل که هر اثر هنری از آنهاست که جان می گیرد، تصاویر حاصل خالی از روح و یکنواخت و کسل کننده نخواهند شد و مخاطب خود را خسته نخواهند کرد؟!