نام پژوهشگر: حمیدرضا آیتاللهی
امیر نعیمی علی اکبر احمدی افرمجانی
نظریه¬ی نسبیتِ اینشتاین برای بسیاری از اندیشمندانِ معاصر دستمایه¬ی سنجش¬گری¬های فلسفیِ متنوعی قرار گرفت. بخش عظیمی از این سنجش¬گریها به مواجه¬ی نسبیت با فـلسفه¬ی کانت مربوط مـی¬شود، مواجهه¬ای که توجهِ فیلسوفان و فیزیکدانانِ فراوانی را به خود جلب کرده است. رساله¬ی حاضر تلاشی است برای نمایاندنِ بخشی از مواجه¬ی مذکور از طریقِ پی¬گیریِ نقدهایی که توسطِ کسانی مانند رایشنباخ، کارناپ، گودل، هایزنبرگ و خود اینشتاین، بر فلسفه¬ی کانت وارد آمدند، کسانی که همگی نقطه¬ی عزیمتِ خود را نسبیت قرار دادند و با تکیه بر آن به نقد فلسفه¬ی کانت پرداختند. نقدهای مذکـور در این رسـاله جملگی صبغه¬ی معرفت¬شناختی دارند و این مسأله بی¬ارتباط نیست با محوریتِ معرفت¬شناسی در نظامِ فلسفیِ کانت. نظریه¬ی نسبیت نه تنها در قیاس با فیزیکِ نیوتنی نگرشی نو به جهان است، بلکه این نگرش تازه با تجدید نظر در شیوه¬ی نگریستن به جهان نیز همراه است، و از همین جهت است که قابلیتِ مواجهه با فلسفه¬ی کانت را پیدا می¬کند. هایزنبرگ نسبیت و فیزیکِ جدید را مستلزمِ تفسیری نو از امرِ پیشینیِ کانتی می¬داند و بر آن است که معنا و دامنه¬ی کاربردپذیریِ امرِ پیشینی بایستی با نظر به تجربه تعیین شود. کارناپ با ابتنای بر نسبیت، تفکیک میانِ هندسه¬ی فیزیکی و هندسه¬ی ریاضی را می¬پذیرد و از این راه به نقد احکامِ ترکیبیِ پیشینیِ کانت می¬پردازد و این احکام را از درجه¬ی اعتبار ساقط می¬داند. رایشنباخ نیز بر ناسازگاری میانِ نسبیت و فلسفه¬ی کانت تأکید می¬کند و رفعِ این ناسازگاری را منوط به اعمالِ اصلاحاتی در فلسفه¬ی کانت می¬داند؛ اینکه کانت بایستی دست از امرِ پیشینی به¬عنوانِ مبنایی برای تشکیلِ اصولِ همیشه صادق بردارد و به این قناعت کند که امرِ پیشینی مقومِ مفهومِ عین است، هرچند این تقویم¬کنندگی نیز به یک طریقِ منحصربفرد صورت نمی¬گیرد. اینشتاین نقش مهمِ مقولاتِ فاهمه در فرایند شناخت را می¬پذیرد، اما بجای اینکه همچون کانت آنها را ساختارهای پیشین و متصلّب فاهمه بداند، از آفریده شدنِ این مقولات توسطِ ذهن سخن می¬گوید، آفرینشی که نتیجه¬ی صرفِ ادراکاتِ حسی نیست، ولی اعتبارِ خود را مرهونِ همان ادراکات است. گودل در این میان وضعی خاص دارد. وی بر آن است که نظریه¬ی نسبیت گواهی برای آموزه¬های کانت درباب مفاهیمِ زمان و مکان فراهم آورده است و از این جهت می¬توان نسبیت را مؤید فلسفه¬ی کانت به¬شمار آورد، بااین¬همه او نیز معتقد است برای اینکه کانت بتواند با نسبیت و فیزیکِ جدید همراه شود لازم است از برخی مدعیاتِ خود عدول کند، مدعیاتی مبنی بر اینکه علومِ طبیعی می¬باید محدود به حدودی باشند که توسطِ صورِ پیشینیِ ادراک فراهم آمده است. مطابقِ رأیِ گودل، کانت برای اصلاحِ این مسأله بایستی دست از فرضِ ناشناختنی بودنِ شیءِفی¬نفسه بردارد. درمجموع، انتقاداتِ مذکور در این نقطه موافق به¬نظر می¬رسند که نظریه¬ی نسبیت با امرِ پیشینی، آنچنانکه کانت آن را تعریف کرده بود، سازگار نیست، و هرچند نمی¬توان نقشِ آن را در فرایند شناخت نادیده گرفت، اما به¬منظورِ همراهی با نظریه¬ی نسبیت باید آن را از نو تعریف کرد. محتوای کلِ رساله را از این منظر نیز می¬توان نگریست که علومِ طبیعی چگونه و تا چه اندازه می¬توانند ما را به تأمل درباب مفروضاتِ فلسفی¬مان وادار کنند.