نام پژوهشگر: صمد دیلمقانی موحد
مجید پیرهادی صمد دیلمقانی موحد
این پژوهش که به بررسی اوضاع سیاسی و اجتماعی یونان در قرن پنجم پ م و تاثیر آن بر تفکر سیاسی افلاطون می پردازد، بر پایه ی پرسشی اساسی است. پرسش این است که آیا کار یک فیلسوف با سیاست دوران او آمیخته است؟ این پرسش خود، در برگیرنده پرسش های دیگری نیزمی باشد، و همچنین نیازمند به بررسی های گسترده ای است. از این رو ناگزیر به بررسی چندین مولفه اساسی می باشیم. نخست بررسی زمینه های مهمی که سبب بوجود آمدن دوران قرن پنجمپ م شدند. سپس به بررسی جنبه های مهم و گوناگون اجتماعی و سیاسی قرن پنجم پ م پرداخته شده است. این بررسی، به عناصر شکوفایی و رشد جامعه یونانی در قرن پنجم پ م می پردازد. پس از آن بررسی زندگی و زمانه افلاطون آغاز می گردد، تا نشان داده شود که افلاطون خود در چه اوضاع سیاسی و اجتماعی می زیسته و واکنش سیاسی او در برابر کنش های سیاسی و اجتماعی دوران خود، چه بوده است. پس از اینکه زمانه و زندگی افلاطون را بررسی نمودیم، به بخش مهم این پژوهش، یعنی تاثیر اوضاع سیاسی و اجتماعی قرن پنجم پ م بر اندیشه های سیاسی افلاطون می رسیم. برای درک بهتر این تاثیرات، این فصل را به دو بخش تقسیم نمودیم. نخست بررسی شباهتهایی که در اندیشه سیاسی افلاطون و قرن پنجم پ م دیده می شود. و سپس تفاوتهای اندیشه های سیاسی افلاطون و سیاست و اجتماع این دوران بررسی می گردد. در پایان و در نتیجه گیری، بیشتر به همان پرسش آغازین که آمیختگی سیاست و اندیشه فلسفی فیلسوف است، بازخواهیم گشت. از این رو با توجه به اثر جمهوری که میان متافیزیک، اخلاق، تربیت و سیاست، پیوستگی جدا نشدنی برقرار می سازد، و همچنین با توجه به آنچه که در این پژوهش مورد بررسی قرار گرفته است، می توان سخن کویره را که از دیدگاه افلاطون سخن می گوید در نظر داشت؛ اینکه «به فلسفه و به سیاست پرداختن کار واحدی است.»
زهرا عینی مریم ثقفی
این پایان نامه تحت عنوان «خدا و انسان در فلسفه اسپینوزا» به مفهوم خدا در فلسفه ی اسپینوزا، برهانهای اثبات او و رابطه ی خدا و انسان در عالم می پردازد. کوشش شده است ضمن بیان تأثیر برخی از سنتهای فلسفی و عرفانی در اندیشه ی اسپینوزا، روش خاص فلسفه پردازی و پرورش مفاهیم مربوطه توسط او توضیح داده شود. اهداف این پژوهش به طور کلی شناخت ژرفتر اسپینوزا و نشان دادن زوایای فلسفه ی او بوده که در این راستا از متون فارسی، عربی و انگلیسی استفاده شده است. نتایج پژوهش نیز نشان می دهد که هرچند اسپینوزا از سنت های مسیحی و یهودی و عقل گرایی دکارت تأثیر پذیرفته است اما او خود با شیوه ی خاص فلسفه پردازی خویش، نظام فلسفی مستقل و خاص خویش را بنا نهاد و معرفی نموده است که حاوی نکات عمیقی در خصوص رابطه ی موجودات با خداست. در بخش اول، تحت عنوان «خدا در فلسفه های مسیحی و یهودی پیش از اسپینوزا و فلسفه ی دکارت» مفهوم خدا در سنتهای فلسفی مسیحی بررسی شده است. خدا در فلسفه ی مسیحی عمدتاً وجود بسیط مطلق است که خالق موجودات و عالم و قادر مطلق است. برهان های اثبات وجود خدای دکارت و تأثیر او بر اسپینوزا نیز ذکر شده است. در بخش دوم تحت عنوان «خدا در فلسفه اسپینوزا» برهان های اثبات خدا و رابطه ی موجودات با خدا ذکر شده است. در بخش سوم تحت عنوان «انسان در فلسفه ی اسپینوزا» انسان به عنوان حالات دو صفت بُعد و فکر بحث شده است. در بخش چهارم درباره ی رابطه ی انسان با خدا و در بخش پنجم درباره ی انسان مدنی و سیاسی بحث شده است.
زهرا واشقانی فراهانی مریم ثقفی
علت اصلی در تدوین این پایان نامه بررسی مسئله دولت در فلسفه سیاسی هگل می باشد. علاوه بر آن، فرآیند پیدایش دولت از یونان تا عصر هگل نیز مورد ارزیابی قرار گرفته است. بنابراین پس از کلیات طرح، در فصل دوم به معرفی نظریه های فلاسفه سیاسی پیش از هگل در تاریخ فلسفه، و همچنین نکاتی چند درباره اصول و تعاریف و اشکال گوناگون دولت از نظر ایشان پرداخته شده و فصل بعد، به توضیح زندگینامه و آثار و حوادث ناشی از عصر هگل که در شکل گیری اندیشه وی نقش بسزایی داشته، اختصاص یافته. و محتوای فصل چهارم درباره تفسیر بنیادی دستگاه فلسفی هگل می باشد که عبارت است از منطق، طبیعت و فلسفه روح ،با این ویژگی که در هر بخش همه چیز در دایره ای دیالکتیکی از تزها و آنتی تزها به سنتزها بدل می شوند. آنچه در فلسفه هگل دارای اهمیت است مثال مطلق است که درپیچشی صرفا هگلی دراذهان متناهی، طبیعت و تاریخ متجلی می شود. سرانجام در فصل پنجم نخست اشاره ای شده است به مفهوم آزادی، حق و خود آگاهی و سپس به بیان ملاحظاتی درباره اشکال زندگی اجتماعی و اخلاق گرایانه، شرح و بسط پدیده " دولت " و قوانین آن و معرفی بهترین نوع حکومت که در نظر هگل همانا حاکمیت " خرد " است و پس از آن بخشبندی قوای سه گانه در منشور دولت هگل پرداخته شده است. فصل ششم که پایان بخش این رساله است مربوط به نتیجه گیری می باشد.
زاهره حجتی مریم ثقفی
به طور کلی آزادی مفهومی مرکزی در نظام فلسفی هگل است که در سراسر فلسفه اش جریان دارد و پدیدارشناسی روح نیز در واقع جریان آزادی روح و مراحل تکاملی روح است چرا که روح تنها موجودی است که می تواند آزاد باشد و آزادی ویژگی ذاتی و جوهری روح است که می خواهد بر هرگونه تضاد و دوپارگی فائق آمده و خود را به برترین مفهوم آزادی که همانا اتحاد کل با خود، اتحاد ذهن و عین، اتحاد درون و بیرون است برساند و این ممکن نخواهد بود مگر از طریق انکشاف دیالکتیکی از طریق عبور از ضرورت های منطقی و چیره شدن بر آن البته نه به معنای حذف و برکناری ضرورت ها بلکه طی فرآیند عظیم تاریخی روح از طریق آگاهی و خرد و درک و فهم، ضرورت را شناخته آن را درونی می سازد و به این ترتیب با درونی کردن پیوندهای بیرونی که ملاک گذار از ضرورت به آزادی است می توان به این مفهوم دست یافت. پس می توان گفت که آگاهی همزمان می تواند هم ضرورت باشد هم آزادی و به وسیل? دیالکتیک مفهوم آگاهی با آزادی ارتباط برقرار می کند. فرآیند این گذرها و رسیدن به آزادی مطلق که همان شناخت مطلق یا روح مطلق است در این پژوهش مورد بررسی قرار گرفته است. واژگان کلیدی: آزادی، عقل، تاریخ، آگاهی
بیتا حمزه یی جونقانی محمد اکوان
این رساله به روش کتابخانه انجام شده است و هدف از این رساله آن است که انسان در دوران مختلف مورد توجه متفکران برجسته بوده و این مساله ای مهم است. پس جامعه ای که درآن به سر می برد قابل توجه است. برای دست یافتن به کمال و رسیدن به مرتبه والا، دیدگاه ارسطو که یکی از فیسلوفان برجسته دوره یونان بوده است بسیار مهم جلوه می کند. پژوهنده در فصل دوم تا چهارم به این موضوع پرداخته و فرضیه ها و گفته های این فیلسوف برجسته را در فصول این رساله دنبال می کند و به کسانی که ارسطو از آنها تاثیر پذیرفته است می پردازد. در فصول سوم مفصلا به انسان و نیازهای او و چیزهایی که لازمه او است و با آنها می تواند به کمال برسد می پردازد. پس به جامعه ای که بیشتر در آن به سر می برد توجه کرده و در فصل آخر که فصل نتیجه گیری است به بررسی این رساله می نشیند. می توان نتیجه گرفت که انسان با داشتن خصوصیتی به نام عقل می تواند با تلاش به زندگی سعادتمند و نیک بختی برسد و هم در بستر طبیعت مدنی (اجتماعی) رشد کند و به سعادت برسد.
امین بوستانچی صمد دیلمقانی موحد
این نوشتار که نگاه گوشه ای به حکمت دو حکیم، محمد بن زکریای رازی و ناصر خسرو قبادیانی می باشد، موضوعی را در درون و بطن خود آشکار می سازد که همان جایگاه دو حکیم از دو منظر فلسفه و کلام، نسبت به مسائل و حقایق هستی می باشد. رازی که خود را از تعلقات دینی رها ساخته و در شناختش از حقایق، عاری از پیش ورزهای اعتقادی و دینی بوده، قطعأ می تواند در جایگاه یک فیلسوف قرار بگیرد. در حالیکه ناصر، بدنبال، اثبات باورهای دینی و اعتقادی خود به دامن عقل و خرد چنگ زده، و دین و عقل را در تلاشی بی امان، همراه ساخته است. بنابراین مشربی را که ناصر در شناخت حقایق از خود بجا گذاشته، همان نگرش یک متکلم است. رازی، عقل و خرد را بزرگترین نعمت خدا می داند، چرا که بیشترین سود را برای بشر به همراه دارد. و بر آن است که باید در هم? امور به آن مراجعه نمود. اما از طرفی ناصر، متأثر از تفکرات مذهبی خود به عقل و خرد سمت و سو می دهد، و او را در خدمت دین قرار می دهد. و بر آن است تا دین را تبیین عقلانی نماید. این نوشتار که از چهار فصل برخوردار می باشد، در فصل دوم و سوم به ترتیب، ضمن اینکه به زندگی و زمانه و آثار رازی و ناصرخسرو اشاره شده است، مقولاتی در باب طبیعیات و مابعدالطبیعه و الهیات و اخلاق به بحث گذاشته شده است. و در فصل چهارم به نتیجه گیری و بررسی مقولات مشترک که از سوی این دو حکیم مطرح شده، پرداخته شده است.
مهرنوش صادق الوعد محمد اکوان
باروخ اسپینوزا (1677-1632 م) از فیلسوفان عقل گرای قرن هفدهم بود که نظام فلسفی خود را با توجه به سنتهای فلسفی پیش از خود به ویژه فلسفه دکارت بنا نهاد. نظامی که در نوع خود بی نظیر بود. او روش ترکیبی- هندسی را به کار برد تا نشان بدهد که قضایای فلسفی نیز همچون قضایای ریاضی ضروری اند و می توان آنها را از تعاریف اولیه استنتاج کرد. از این رو مانند هندسه اقلیدسی ابتدا تعاریفی را ذکر می کند و سپس بر مبنای آنها به اثبات قضایای فلسفی اش می پردازد. او متفکری آزاد و رهبری شجاع و صریح بود، که بر اساس «ارسطو» و «افلاطون» رواقیان و دکارت عقل گرا اسلوب فکری خود را پی ریزی کرد، و خود عامل ظهور فلاسفه بزرگی چون فیخته، شیلینگ، هگل، شوپنهاور و نیچه شد. آغازگر نظام فلسفی اسپینوزا که نقش محوری و اولین قدم در سراسر اندیشه او دارد، (خدا) است. وی بر خلاف فیلسوفان گذشته یا مانند ارسطوییان که در مورد مسائل تحقیقشان از طبیعت آغاز کردند. و بعد به خدا رسیدند. اما او از خدا آغاز کرد و بعد به نفس و انسان پرداخت. او همه هستی را از وجود خدا استنتاج کرد. او روش گذشتگان را اشتباه می داند زیرا معتقد است ترتیب درست استدلال فلسفی مقتضی این است که ابتدا از اموری که تقدم وجودی و منطقی دارد، یعنی از ذات یا طبیعت خدا، آغاز کنیم. و آنگاه با مراحلی که از حیث منطقی قابل استنتاج است پیش رویم. فلسفه اسپینوزا کاملاً استدلالی است و هیچ امری را جزء تعقل در تاسیس فلسفه دخالت نداده است هر چند که او اعلی مرتب? علم را وجدان و شهود می داند اما وجدان و شهود او مانند پاسکال و عرفا، کار دل نیست وبلکه ناشی از عقل است. از این رو اسپینوزا شناختن حقیقی و خردمندانه را توصیه می کند. او سه نوع شناسایی را مطرح می کند. شناسایی نوع اول از تجربه مبهم، خیال و پندار، حاصل می شود؛ شناسایی نوع دوم که شناسایی خردمندانه است از مفهومهای عام و ایده های تام که از ویژگی های چیزها داریم حاصل می شود؛ و شناسایی نوع سوم، شناسایی شهودی است .همه تصورات مبهم و ناتمام به شناسایی نوع اول مربوط اند؛ و تنها اینگونه شناسایی است که علت خطاست، اما شناسایی نوع دوم و سوم است که به ما می آموزد حقیقت را از خطا باز شناسیم. زیرا کسی می تواند حقیقت را ازخطا باز شناسد که ایده ای تام از آن داشته باشد. فلسفه او فلسف? طبیعی است که خدا یا طبیعت را سرچشم? همه چیز می داند. او فلسفه خود را با خدا آغاز کرد و آن را جوهر نامید. زیرا «جوهر آن است که بخود هست و بخود به اندیشه می آید.» یعنی مفهوم آن نیازمند مفهوم دیگری نیست تا از آن ساخته شود. اسپینوزا از طریق (برهان وجودی) خود را به خدا می رساند. که پیش از او، آنسلم و دکارت تقریرهای متفاوتی از آن را ارائه داده بودند. او با تعریف علت بخودی خود، جوهر، و خدا نشان می دهد که این سه نام بیان یک حقیقت اند. خدا جوهر است چون بنیاد همه چیز است. علت بخودی خود است ذات و هستی و علت بخودی خود در خدا یک و همان است. مقصود اینکه، خدا در عین حال که علت خود است علت هم? اشیا است، مادی و غیرمادی، بعد و فکر هردو از صفات خداوند می باشد. ودر جهان ماده چیزی نیست که در خدا نباشد و به عبارت دیگر هر چه هست در خدا هست و ممکن نیست چیزی بدون خداوجود یابد یا به تصور آید. خدا در هر چیزی و در هر جایی وجود و حضور مستمر و دائم دارد. او معتقد است که در تمام جهان فقط یک جوهر وجود دارد که خداست. او قائم به ذات و به نفس خودش به تصور می آید. خدا فقط علت فاعلی عالم است. خدا نه تنها فاعل بلکه فعال است. خدا علت خود است زیرا چیزی در ورای او موجود نیست تا علتش باشد. هرچه که هست در او موجود است. خدا مطلق و نامتناهی است دارای صفات بیشمار و در نهایت واجب الوجود است تعبیر (علت خود) معادل با (واجب الوجود) ابن سینا است. از آن جا که اسپینوزا اصل علیت را بدیهی و استثنا ناپذیر می داند، آن را به خدا هم نسبت می دهد با این تفاوت که خدا را علت خود می نامد، در حالی که دیگر موجودات همه معلول علت پیش از خود هستند. بنابراین هرگز نمی توان ذات خدا را لاموجود تصور کرد زیرا ذاتش مستلزم وجودش است. در اینجا برهان وجودی نمایان می شود؛ که در تصور جوهر وجود گنجانده شده است و اگر لاموجود تصور شود دیگر جوهر نیست. پس خدا موجود مطلقاً نامتناهی است که متقوم از صفات نامتناهی است که هریک از این صفات مبین ذات سرمدی و نامتناهی خدا هستند. از کلیدی ترین واژه فلسفه اسپینوزا یعنی خدا ، است که می بایست نخست دو مفهوم متناهی و نامتناهی را در اندیشه مابعدالطبیعی وی موردبررسی قرار دهیم . اسپینوزا مفهوم متناهی را برای موجودات مترادف قرار می دهد از این حیث که اینان علت وجودی شان وابسته به وجود دیگری است، بنابراین نمی تواند وجودشان ضروری باشد اما خدا وجودی است که موجب وجود خویش است بنابراین وجودش ضروری و نامتناهی می گردد؛ اما اگر خدا نامتناهی نبود وجودش وابسته به چیز دیگری بود و دیگر نمی توانستیم او را کامل بدانیم، زیرا وجود متناهی و محدود نمی تواند همه واقعیت را در برگیرد و همیشه چیزی بیرون از هستی او باقی می ماند. ذات خدا تجزیه ناپذیر است. امکان ندارد بتوانیم جزیی از آن را تصور کنیم یا یکی از صفات او را به گونه ای تصور کنیم که از دیگر صفاتش جدا در نظر گرفته شود. او از این قضایا نتیجه می گیرد که خدا، یعنی جوهری که دارای صفات نامحدود است و هر صفت آن ذاتی جاوید و نامحدود را آشکار می کند که بطور لازم هستی دارد. رابطه ضرورت و آزادی، قلب فلسفه اسپینوزاست،او به صراحت می گوید: مختار آن است که به صرف ضرورت طبیعتش موجود است و به محض اقتضای طبیعتش به افعالش موجب است. برعکس، ضروری یا به عبارت بهتر، مجبور آن است که به موجب شیئی دیگر به نسبتی معین و محدود، در وجود و افعالش موجب است. این تعریف انشا و ابداع خود اسپینوزا است. این نکته پیش از اسپینوزا مورد توجه قرون وسطاییان، به ویژه کرسکاس و بیش از همه عارف بزرگ ما ابن عربی بوده است. البته ما می دانیم که اسپینوزا هم با قبول تقسیم سه گان? وجوب بالذات، امکان بالذات و وجوب بالغیر، تا کید کرده است که ممکنی در عالم نیست، بلکه وجود هم? اشیاء و نیز افعالشان به موجب ضرورت طبیعت الهی به وجهی معین موجب شده است. او می خواست عشق آدمی به خدا را شناسایی کند و همینطور کسی که خدا را دوست دارد نمی تواند در این فکر هم باشدکه خداهم اورا دوست بدارد، زیرا سخن درست این است که خدا نه کسی را دوست دارد و نه از کسی بیزار است. زیرا عواطف شادی، اندوه و غم در خدا اثری ندارد. ولی اسپینوزا وقتی که از عشق به خدا به معنی راستین سخن به میان می آورد. به این معنی است که عشق به خدا عالی ترین خیر است و ما می توانیم طبق دستور عقل آن را طلب کنیم و آن میان هم? انسانها مشترک است. خرد می کوشد در جامعه بهترین نحو? ممکن زندگی اجتماعی آدمیان را عملی سازد تا هم? افراد بتوانند در محدود? قوانین مبتنی بر تصمیم مشترک، آزاد زندگی کنند و آزادبیندیشد. هر جا خرد هست توافق و یگانگی هست . و هم? امکانهای انسانیت آنجا تحقق می یابد که عنان جامعه به دست خرد باشد. از نظر اسپینوزا عقلانیت و آزادی به یکدیگر پیوسته اند، انسان با کنترل احساس و عاطفه خود به وسیله عقل می تواند به آزادی دست یابد. انسان با سلطه عقل ، در زندگی خویش می تواند آزادانه تصمیم گرفته و از کارهای خود نتیجه ای مفید و سودمند بگیرد. «آن چیزی آزاد نامیده می شود که صرفاً به ضرورت طبیعت خود وجود دارد و فقط خود، اعمال خویش را تعیین می کند.» با تعریف اسپینوزا از موجود آزاد، تنها هستی مطلقاً آزاد، خداوند است. اما در اخلاق اسپینوزا انسان آزاد کسی است که به بالاترین سطوح شناخت رسیده باشد، برعواطف خود چیره باشد و به ادراک خود و جهان دست یافته باشد. ولی مردم عوام به صورت انسانهای آزاد زندگی نمی کنند. انسان را فقط تا آنجا می توان آزاد خواند که قدرت وجود داشتن و عمل کردن بر طبق قوانین طبیعت انسانی داشته باشد. ما هر چه بیشتر از علیت افعالمان آگاه باشیم جای کمتری به امکان و احتمال می دهیم. تصور مبهم از آزادی ناشی از تخیل ما است که موجب بندگی ما می شود، انسان هر چه بیشتر بر احساسات زود گذر تسلط داشته باشد آزاد است . انسان آزاد انسان آگاه از ضرورتها است . انسان آزاد از نفرت، حسد، تحقیر و دیگر انفعالات منفی اجتناب می کند، در معرض بیم و ناامیدی و خرافه واقع نمی شود، و از این آگاهی اطمینان دارد که تقوی قدرت است، قدرت آزادی است و آزادی سعادت است. بزرگترین قدرت آدمی، خرد اوست. که همین مای? آزادی انسان است. چون مقدار قدرت آدمی بیشتر بسته به نیروی روحش است تا به نیروی تنش، از این رو کسانی بیش از دیگران می توانند حق خود را نگاه دارند و به موجب آن زندگی کنند که بیش از دیگران از خرد بهره ورند. بدین جهت تنها کسی آزاد است که رهبرش خرد است. به عقیده اسپینوزا برای آزادی در جامعه، خداپرستی شرط ضروری است. او می گوید خدا پرستی که از نظر فلسفی، یقین خرد به هستی خداست، برای تود? مردم از طریق دین واقعیت می یابد. یعنی از طریق «اطاعت از خدا» ما آدمیان، خواه فیلسوف و خواه متدین، خواه عوام در برابر خدا فرمان برداریم. اسپینوزا مدخل فلسفه را اخلاق و سعادت انسان می داند و چنان که خود تصریح کرده، هدف نهایی او کشف این امر بوده است که آیا خیر واقعی وجود دارد که کشف و رسیدن به آن مرا قادر سازد تا از سعادت دائم متعالی و سرمدی برخوردار شوم . اسپینوزا فلسفهی اخلاق خود را بر نگرشهای متافیزیکی و روانشناختی استوار میسازد. به نظر وی، وظیفه و هدف اخلاقی انسان باید «حفظ خویشتن» باشد. حفظ خویشتن، دربرگیرندهی شناخت، فضیلت، آزادی، توانمندی، قدرت و نیکبختی است. در نقطهی مقابل حفظ خویشتن، «ویرانسازی خویشتن» قرار دارد. خطا، رذیلت، بندگی، ناتوانی، درماندگی و نکبت در خدمت ویرانسازی خویشتن قرار دارند. به این ترتیب میتوان گفت که برای اسپینوزا آنچه که در خدمت حفظ خویشتن است نیک و آنچه که در خدمت ویرانی خویشتن است شر است .به سخنی دیگر پیش از دوران جدید تمامی فلاسفه به اخلاق رویکردی مبتنی بر فضیلت داشتند. انقلاب اسپینوزا در فلسفه اخلاق تغییر این رویکرد به اخلاق مبتنی بر کردار بود. و مهمتر از همه کمال را برای انسان در شناخت عقلانی و عشق به خدا در نظر گرفته است. چنانکه او فضیلت را، در مقابل اخلاق سنتی که آن را نوعی رفتار نوع پرستانه و در عین حال عاری از هر گونه نفع شخصی می شناخت، مقصود او از فضیلت و قدرت یک چیز است. یعنی فضیلت تا آنجا که به انسان مربوط است جز ء ذات یا انسان است. او فضیلت را با قدرت یکی دانست. فضیلت یعنی توانایی شخص بر کار، به حسب طبیعت خود. اسپینوزا آدم با فضیلت را کسی می شناسد که بر عواطفش چیره شود و برده و بند? عواطف و احساسات نباشد. رفتار مبتنی بر فضیلت مستلزم زیادت قدرت و افزایش توانایی شخص بر کار است .او ادعا کند که فضیلت ذاتاً و ضروره لذت بخش است .و در نهایت فضیلت را با سعادت یکی می داند و می گوید سعادت پاداش فضیلت نیست، بلکه خود فضیلت است. انسان ذاتاً این استعدا د را دارد که برای رسیدن به کمال اخلاقی و رشد عقلانی در تلاش باشد. او انسان کامل را کسی می داند که به کمال مطلوب انسان بودن نائل آمده یا در شرف نیل به آن است و مفاهیم خیر وشر اخلاقی نیز بر حسب این نمونه ها پیدا شده است. و لذا او بدین نتیجه رسید که کمال و نقص و خیر و شر خواص ذاتی اشیاء نبوده، بلکه صرفاً حالات فکر و به عبارت دیگر مجعولات و ساخته های ذهن ما هستند، که به اشیاء نسبت داده می شوند. او می گوید: من به طبیعت نه زیبایی نسبت می دهد، نه زشتی، نه نظم، و نه اختلال، زیرا ممکن نیست اشیا ءزیبا، یا زشت، آراسته، یا آشفته نامیده شوند، مگر بر حسب خیال خود ما. خیرات و شرور از جمله نسب و امور عقلی هستند، نه از امور واقعی موجود در طبیعت. بنابراین تنها موجود در فاهم? ما و مخلوق خود ما هستند. به نظر اسپینوزا، غایت فلسفه ورزی باید معرفت و سعادت باشد. او در اخلاق می گوید ما اساساً با اموری سروکار داریم که ما را به معرفت نفس و حقیقت وفضیلت و سعادت هدایت کند. مسئل? عشق به خدا، نفس و بدن و جبر و اختیار، مسائل بنیادین بشریت اند که در باب هر یک از این مسائل می توان از او چیزهایی آموخت خلاصه این که اسپینوزا تنها در صدد فهمیدن نبود، بلکه می خواست چگونه عمل کردن را نیز بداند. او در جستجوی دانستن نیست، در جستجوی خوشبختی، رستگاری، سعادت و فضیلت است. اسپینوزا در جستجوی رسیدن و کشف حقیقت است. مباحثی تحت عنوان معنای زندگی و دقیقاً به همین عبارت تا چندی پیش در میان فیلسوفان وجود نداشته است. بسیاری از بزرگان فلسفه خواه ناخواه به این پرسش پاسخ گفته اند. مثلاً کانت تحت عنوان خیر اعلی یا آکویناس در باب مکاشفه سعادت و... مباحث فیلسوفان بسیاری از مواقع پیرامون این موضوع بوده است که انسان چگونه عمل کند، که به عنوان یک انسان اخلاقی زیسته باشد؟ سعادت و شادکامی در زندگی به چه معنی است؟ انسان چه چیزی را هدف غایی قرار دهد تا معنی بخش زندگی او باشد؟ زندگی برای او پر از معناست، اوانبوهی از قواعد زندگی ذکر می کندکه بکار بردن آن در زندگی انسان را به سعادت و خوشبختی می رساند . وی در روش و قواعد زندگی از عواطف، خشم، کینه، نفرت، عشق، خیر وشر صحبت می کند. اومعتقد است که نفرت و کینه را باید به یاری محبت و بزرگواری و مردانگی از پا ی درآوریم . نه آنکه آنرا با تنفر پاسخ بدهیم. دلسوزی و ترحم به خودی خود بد. و بی فایده است. ما انسانها باید به پیروی از خرد زندگی کنیم. او جویای خیر حقیقی و خوشی دائم بود. و اعتقاد به این مسئله داشت که «آنچه در زندگی برای ما فاید? زیادی دارد این است که حتی الامکان فاهمه یا عقل را تکمیل کنیم، و خوشبختی یا سعادت اعلای انسا ن عبارت از همین است، زیرا سعادت چیزی نیست مگر همان آرامش خاطر، که از شناخت شهودی خدا نشأت می گیرد و تکمیل فاهمه چیزی نیست مگر فهم خدا و صفات و افعال او که از ضرورت طبیعتش ناشی می شود. بنابراین هدف نهایی انسانی که تحت هدایت عقل است، یعنی عالیترین خواهش او که به وسیل? آن می کوشد تا بر خواهشهای دیگر غالب آید، خواهشی است که او را هدایت می کند تا خود را و تمام اشیائی را که ممکن است در قلمرو فهمش قرار گیرند، به طور تام تصور کند.وارد شدن اسپینوزا به فلسفه همانا برای یافتن راه سعادت بود. او در جستجوی حقیقت، و کوشش در رسیدن به مرتبه کمال بود . نتیجه تحقیقاتش با دلیل و برهان این شد که : اصل عالم فعالیت است، و همـه موجودات همواره در کوششند برای اینکه وجود خود را باقی بدارند و انسان هم از این قاعده مستثنی نیست و این یک امری فطری و حق است. پس هر چه قوه انسان را بر فعالیت زیاد شود . یعنی بقای وجود خویش را حفظ کند .همین امر مایه ی نزدیک شدن به کمـال و سعادت در نتیجه موجب شادی می شود . و طبع انسان خواهان آنست که رو به سوی نیکی رود واز بدی رو یگردان است. اسپینوزا فضیلت را عمل کردن به مقتضای طبع و پافشاری در حفظ وجود خویش می داند. اسپینوزا بر این اعتقاد است که آرامش برای انسان در زندگی زمانی ایجاد می شود که او تحت هدایت عقل زندگی کند وبتواند بر هواها و عواطف خود نظارت و مراقبت داشته باشد . انسان تا آنجا که می تواند نفرت، خشم، یا اهانت و بی اعتنائی دیگران را با عشق و کرامت پاسخ دهد و بدین ترتیب هویت راستین خودرا فعلیت وواقعیت بخشد و به کمال انسانی نائل آید. حاصل اینکه، قدرت واقعی انسان و در نتیجه فضیلت او قدرت عقل و علم اوست، نه اراده به معنای متعارف آن، تا آنجا که قدرت نفس خود را با شناخت بالا ببرد . او معتقد است که انسان نباید برد? عواطفش باشد. عقل می تواند عواطف انسان را در جهت خوشبختی او هدایت کند. قدرت واقعی انسان زمانی است که عقل را در زندگی بکار ببرد. و برای حفظ وجود خودش کوشش کند. و این همان فضیلت وکمال مطلوب در زندگی است و بزرگ ترین فضیلت نفس معرفت خداوند است. وتنها تصور خداوند است که می تواند انسان را آزاد سازد و باعث شود انسان هر خیری را که برای خود می خواهد برای دیگران نیز بخواهد. او برای یک زندگی سعادتمند هیچ چیزی را مفیدتر از این نمی دانست که جهان را چگونه می توان شناخت و در آن عمل کرد و به سعادت دست یافت و رسیدن به کمال و رشد عقلانی تنها زمانی میسر است که با یکدیگر تعاون و همکا ری داشته باشیم. برای کشف زندگی برای انسان باید صفت برجست?او، یعنی صفت عقل را بررسی کنیم. با این همه، موجود عقلانی تنها عقل ندارد، بلکه عاطفه هم دارد. خوشبختی او بسته به بر قراری چنان نظمی در عواطف اوست که این عواطف همواره در راهی که عقل توصیه می کند هدایت شود. او در مدت کوتاه عمرش، فرهنگی گسترده و معارفی وسیع به دست آورد، که براستی شگفت انگیز و حیرت آور است. او برآن است تا کشف کند که آنچه در زندگی اجتماعی انسانها رخ می دهد معمولا باطل و بیهوده است او جویای چیزی بود که فی نفسه و بذات خودش خیر باشد. و شری را دربر نداشته باشد او به دنبال خیر حقیقی و سعادت ابدی بود، که آن هم در کنار فهم و درک کامل و شناخت از خدا باشد. او سعادت حقیقی را در کسب شهرت و ثروت نمی دانست. چون معتقد بود، وقتی نفس مجذوب ثروت و شهرت وشهوت خلاصه شود دیگری مجالی برای اندیشیدن به هیچ خیری را پیدا نخواهد کرد. و نفس نمی تواند به آرامش وسعادت برسد. او تنها راه رسیدن به خیر اعلاء و حقیقت مطلق را درک کامل نفس از شناخت خدا ورسیدن به فضیلت وسعادت در نتیجه عشق عقلانی میدانست. این اندیشه ها در نوشته اسپینوزا بار ها تکرار می شود، « هدف نهایی، یعنی بزرگترین آرزوی کسی که از خرد پیروی می کند، این است که خود و هم? چیزهایی را که موضوع شناساییش می تواند باشد. به نحو کامل بشناسد. شناختن به نحو کامل یعنی شناسایی نوع سوم. نتیجه ضروری این شناسایی، عشق به خداست و به عبارت دیگر خود این شناسایی، عشق به خدا و شادمانی همراه با اندیش? خداست. از این رو والاترین سعادت آدمی شناخت عقلانی خداست، این شناخت ما را بر آن می دارد که تنها آن کنیم که عشق و حس از ما می خواهد. بنابراین خرد در شناسایی نوع سوم، وسیله ای برای هدفی نیست بلکه خود هدف است . اسپینوزا به خردمندان پند می دهد که کاملاً با خدا و کاملاً در جهان زندگی کنند. مرد آزاد دربار? مرگ نمی اندیشد و معرفتش تفکر دربار? مرگ نیست بلکه تفکر دربار? زندگی است، بلکه انسان باید بکوشد کار نیک بکند و زنده بماند و هستی خود را حفظ کند. به هر حال برداشت بنیادی اسپینوزا از زندگی این است که هر چیزی و هر رویدادی و حتی خود را ضروری و در ماهیت سرمدیش دگرگون نشدنی می بیند. شناخت شهودی خدا، قوت و کرامت نفس، به فرمان خرد بودن، طبق عقل عمل کردن، موافق و هم رای عقل بودن، آزاد بودن، بنده نبودن، سپاسگذاری از یکدیگر، دارا بودن قدرت روحی بالا، آرامش درونی داشتن، بر عواطف چیره شدن، فعال بودن، یاری رساندن به همنوع خود، با کسی دشمنی نکردن دوری از درد و رنج، تکبر، تحقیر، چاپلوسی، جنگ و نزاع، حسد، خشم، نفرت، ترحم، خیانت، ترس، اهانت، شهرت طلبی زورگویی، جاه طلبی، بی وفایی، پروراندن شکیبایی و انتظار و مهر و محبت و عشق، دینداری، پارسایی، جویای خیر واقعی و حقیقت بودن، به دنبال کمال بودن. شناخت خیر وشر، و.... راهی را که اسپینوزا نشان می دهد با این که سخت و دشوار است ولی بی گمان می توان یافت. چیزی بدین کمیابی البته باید دشوار باشد. هر چیز عالی و کامل هم کمیاب است و هم به دست آوردنش دشوار.
کیهان محمدخانی میرعبدالحسین نقیب زاده
در پی ظهور فلسفه آمپریستی (تجربه گرا) در انگلستان قرن هفدهم رویکردی در تاریخ فلسفه غرب آغاز گردید که سیر گشترش و بسط آن تا نهایی ترین نتایج منطقی اش می توانست موجب شکل گیری بحرانی در کلیت فلسفه غربی گردد. بنابراین برای رسیدن به گونه ای باور و اعتقاد درباره اصل علیت باید به امری ورای تجربه و پژوهش آزمایشگاهی توجه کرد و البته امر با مقدمات تجربی و آمپریستی هماهنگ نمی باشد زیرا فضا را برای طهور مفهومی به نام عقل باز می کند که در اندیشه هیوم با گرایش های پر رنگ پوزیتویستی البته جایی نداشته است.
اعظم صمیمی صمد دیلمقانی موحد
از همان زمان که نخستین فیلسوفان یونانی،به جستجوی مادهالمواد برآمدند و تفکر فلسفی آغاز شد،ثبات و حرکت مسئله ای فلسفی بوده است.چرا که جستجوی مادهالمواد به معنای نیاز به ماده ای است که در عالمی متغیر و متحول، نوید بخش امری ثابت و ماندار باشد،امر ثابت و ماندگاری که بتوان آن را شناخت و تغییرات و تحولات را بر مبنای آن سنجید و وصف کرد.این مسئله قدیمی از زمان فلاسفه پیش از سقراط صورت بندی شده و در همان زمان به صورت پرسش فلسفی درآثار دو چهره درخشان مطرح گردید. هراکلیتوس عالم چیزی جز حرکت و صیرورت نمی دید.به نظر او اشیای عالم،متشکل از اضداد است.تضاد این اضداد اساس عالم است و بر این اساس عالم در ستیزه و کشمکش دائمی است،همین ستیزه و کشمکش مبنای پویایی و حرکت در عالم است. پارمنیدس،بالعکس حرکت را امری نا معقول می دانست.وی بر این عقیده عقلی تکیه می کرد که آنچه هست،هست و آنچه نیست،نیست.نه هستی ممکن است به نیستس تبدیل شودو نه نیستی به هستی.چون چنین است پس حرکتی هم در عالم واقع نمی شود. این توضیح و توصیف از حرکت و ثبات مقبولیت فراوان یافت و اساس تفکر دیگر فلاسفه قرار گرفت.اندیشه ملاصدرا ،اندیشه ای نو آورانه و بدعت آمیز محسوب می شود و حکمت متعالیه او،حاکی از نگرشی و روشی جدید در سنت تفکر اسلامی است.از میان این نوآوری ها،اصالت وجود،تشکیکی بودن وجود،حرکت جوهری،اتحاد عاقل و معقول و تجسم اعمال از همه مهم ترند.بحث حرکت در فلسفه ملاصدرا به مبحث حرکت در باب حرکت در جوهر مربوط است. یافتن صیرورت و جایگاه آن در فلسفه هگل دشوار نیست.در تبیین مسئله صیرورت در تفکر هگل، به چند جنبه باید التفات داشت.هگل تاریخ فلسفه را از فلسفه جدا نمی داند و با توجه به این زمینه است که می توان جایگاه صیرورت را در فلسفه او بررسی کرد.در حقیقت اهمیت دادن به تاریخ فلسفه جزئی از اهمیت یافتن تاریخ در اندیشه هگل است.هگل به مفهوم صیرورت و امکان فهم تدریجی امور بر اساس پدیدار شناسی پرداخته است.
عباس عبدالملکی صمد دیلمقانی موحد
چکیده ندارد.