نام پژوهشگر: علیاکبر احمدی افرمجانی
مرتضی قرایی گرگانی عبدالله نصری
در این پایاننامه پس از ارائهء تصویری از رویدادهای زندگی راسل، و تحوّلات فکری و فلسفی اش - در حوزه معرفتشناسی- تلاش شده است آراء و نظرات او را دربارهء اجزاء ذاتی معرفت، یعنی باور، صدق، و توجیه و موضع او در باب جزم اندیشی، رویکرد نقدی، و شکّاکیّت، با توجّه به فرآیند تحوّلات فلسفی و فکری اش، گرد آورده، تحلیل و نقد شود. تلاش شده است تا با طرح مسأله مورد نظر در معرفتشناسی، موضع راسل را درباره نظریّه هایی که تا زمان خود او مطرح بوده، و نظریّه هایی که احتمالاً، پس از او مطرح یا مدوّن شده، از آثار فراوان او در این پایاننامه پس از ارائهء تصویری از رویدادهای زندگی راسل، و تحوّلات فکری و فلسفی اش - در حوزه معرفتشناسی- تلاش شده است آراء و نظرات او را دربارهء اجزاء ذاتی معرفت، یعنی باور، صدق، و توجیه و موضع او در باب جزم اندیشی، رویکرد نقدی، و شکّاکیّت، با توجّه به فرآیند تحوّلات فلسفی و فکری اش، گرد آورده، تحلیل و نقد شود.استخراج و تحلیل و بررسی کنم. درباره هر یک از مباحث تعریف معرفت، باور، صدق، توجیه و شکّاکیّت نظر او را در پذیرش و یا وازنش نظریّه های مورد نظر آورده سپس رأی و نظر خودش را با توجّه به تحوّلاتی که در طول حیات خود داشته، پیش نهاده ام. راسل تعریف سه جزئی معرفت – باور صادق موجّه- را پذیرفته، در صدق، با همه تحوّلاتی که داشته، همچنان به نظریّه مطابقت وفادار می ماند. در توجیه نیز، هرچند در دوره های بعدی و پایانی زندگی، سخنی از بداهت نمی گوید، ولی به نظر می رسد باز در قالب قضایایی پایه، به گونه ای به مبناگروی می گرود. او را باید فیلسوفی نه جزم اندیش و نه شکّاک دانست؛ بلکه متفکّری است نقدی که با پذیرش امکان معرفت، از درون معرفت با بکار بردن شکّ دکارتی به نقد گسترهء معرفت و ارزیابی باورهای صواب از خطا می پردازد.
حسن مرادی رضا اکبریان
در بحث جایگاه خیال، رویکرد ملاصدرا که هم وجود شناسانه است؛ هم معرفت شناسانه مستحکمتر از رویکرد کانت است که فقط معرفت شناسانه می باشد زیرا؛ بدون داشتن وجود شناسی قوی و نقادانه نمی توان کارکرد معرفتی نفس را که خود امری وجودی است به درستی شناخت. بعلاوه جنبه وجود شناختی این بحث که به اثبات تجرد قوه خیال، خلاقیت نفس و تحقق عالم خیال و تکثر آن می انجامد به توجیه اموری چون معاد جسمانی، تناسخ، چیستی وحی و تجارب عرفانی، رابطه نفس و بدن، چگونگی خلق اثر هنری و چیستی تأویل کمک بسیار می کند در حالیکه فقدان بحث در مورد عالم خیال در فلسفه غرب که ناشی از پیروی فلاسفه قرون وسطا از افکار ابن رشد است موجب شده تا کانت نیز به این عالم و امور معرفت شناختی مربوط به آن بی توجه بماند و فلسفه نقادی او قادر به پاسخگویی در مورد این نوع مشکلات فلسفی مهم نباشد. نظرات ملاصدرا و کانت در مواردی مثل تعامل فاعل شناسایی و متعلق آن در ایجاد شناخت، خلاقیت خیال و وساطت صور خیالی و شاکله ها بین کثرات حسی و مفاهیم محض به ظاهر مشابهت دارند؛ اما به واسطه تفاوتی که در مبانی و رویکردها دارند برداشتی متفاوت از این عناوین دارند. ملاصدرا با تکیه بر اصالت وجود و وحدت تشکیکی آن، به حقیقت وجود و ظهور آن در ذهن و عین توجه کرده؛ اما کانت فقط به پدیدار محدوده در ذهن و مفاهیم توجه دارد. برای مثال تعامل ذهن و عین در فلسفه کانت، با تعریف جدید او از عینیت که آن را انقلاب کپرنیکی می نامد منجر به ایجاد ایده آلیسم استعلایی و فاعل شناسای خود بنیاد می شود درحالیکه خلاقیت خیال در حکمت متعالیه نه به معنای تعامل ذهن و عین است، نه به معنای ایده آلیسم بلکه نفس بواسطه حرکت جوهری و اشتداد وجودی، علوم حسی و خیالی را از باطن خود که همان حقیقت وجود نفس است مطابق با ظهور عینی اشیا، انشاء می کند و امور مادی فقط در حد علت معدّه می باشند. در برخورد با مسأله شناخت راه حل ملاصدرا بر اساس مبانی حکمت متعالیه دارای استحکام بیشتری است؛ زیرا نظریه وحدت تشکیکی وجود که شامل وجود نفس هم می شود، ضامن یکسان بودن ماهیت اشیاء در ذهن و عین و یکسان بودن ماهیت اشیاء در مراتب مختلف وجود ذهن است زیرا حقیقت وجود اشیاء، یک حقیقت است که در دو مرتبه ذهن و خارج و در مراتب مختلف وجود ذهن به یکسان ظهور کرده است. در فلسفه ملاصدرا نسبت مراتب ذهن، نسبت ظهور و بطون است که مشکلی برای انطباق آنها وجود ندارد اما در فلسفه کانت نمی توان مطمئن بود که قوه خیال بواسطه عمل شاکله سازی، حکایت درستی از مقولات دارد یا نه. ملاصدرا عالم ماده را ظهور عالم مثال و عالم مثال را ظهور عالم عقل می داند و بر همین اساس، انسان و قوای ادراکی او را نیز دارای سه مرتبه می داند. همان حقیقتی که اشیاء مادی را ظاهر می کند می تواند ظهوری ذهنی از آنها در ذهن نیز ایجاد کند تا مشکل انطباق ذهن و خارج حل شود. این حقیقت امری بیرون از انسان نیست تا امکان فریبکار بودن یا نبودن آن مطرح شود بلکه حقیقت انسان در مرتبه عقلی و مراتب بالاتر همان حقیقت هستی و حقیقت تمام حقایق یعنی خداوند است.
مرتضی افصحی علی اکبر احمدی افرمجانی
شارحان و مفسران ویتگنشتاین آراء و اندیشه های او را در دوره متأخر، پیرامون فلسفه ی اخلاق، غیرشناخت گرایانه دانسته اند. بنابر پژوهشهای فلسفی (بر خلاف رساله منطقی-فلسفی)، این ساخت زبان ما است که چگونگی تفکرمان را درباره ی جهان واقعی تعیین می کند. به عبارت دیگر هیچ نقطه ای بیرون از بازی های زبانی نیست که بتوانیم عقب بایستیم و از آنجا نسبت بین زبان و واقعیت را ارزیابی کنیم. وظیفه ی فلسفه در دوره ی متأخر، همانا رفع سوء استعمال الفاظ است و اصطلاحاً گفته می شود که توصیفی است و نه جوهری. اگر طبق رساله منطقی-فلسفی اخلاق فاقد تصویر بود بنابر پژوهشهای فلسفی اخلاق نوعی بازی زبانی قاعده مند محسوب می شود که باید با روش توصیف منطق این بازی را کشف نمود و با به کار بردن قواعد خاص خودش آن را بازی کرد. بر اساس پژوهشهای فلسفی «معنا همان کاربرد است» و ما معنای هر چیز را در کاربرد آن در بافت و سیاق مخصوص به خود خواهیم یافت. در پژوهشهای فلسفی دیگر سخن از صحیح بودن یا ناصحیح بودن گزاره نیست بلکه گزاره یا فهمیده می شود یا فهمیده نمی شود. از این جا غیرشناخت گرایانه بودن نگاه اخلاقی ویتگنشتاین متأخر آشکار می شود. وی در این دوره معتقد است که یک استدلال همیشه درست است اگر شما را اقناع کند. درست است که فلسفه اخلاق ویتگنشتاین متأخر غیرشناخت گرایانه است ولی باید اشاره کرد که از نوعی اقناع و حجیت اخلاقی برخوردار است و همواره می توان انتظار پیامدهایی چون دعوت اخلاقی، توافق اخلاقی، عقلانیت اخلاقی و از همه مهم تر سازواری اخلاقی را داشت.
امیر نعیمی علی اکبر احمدی افرمجانی
نظریه¬ی نسبیتِ اینشتاین برای بسیاری از اندیشمندانِ معاصر دستمایه¬ی سنجش¬گری¬های فلسفیِ متنوعی قرار گرفت. بخش عظیمی از این سنجش¬گریها به مواجه¬ی نسبیت با فـلسفه¬ی کانت مربوط مـی¬شود، مواجهه¬ای که توجهِ فیلسوفان و فیزیکدانانِ فراوانی را به خود جلب کرده است. رساله¬ی حاضر تلاشی است برای نمایاندنِ بخشی از مواجه¬ی مذکور از طریقِ پی¬گیریِ نقدهایی که توسطِ کسانی مانند رایشنباخ، کارناپ، گودل، هایزنبرگ و خود اینشتاین، بر فلسفه¬ی کانت وارد آمدند، کسانی که همگی نقطه¬ی عزیمتِ خود را نسبیت قرار دادند و با تکیه بر آن به نقد فلسفه¬ی کانت پرداختند. نقدهای مذکـور در این رسـاله جملگی صبغه¬ی معرفت¬شناختی دارند و این مسأله بی¬ارتباط نیست با محوریتِ معرفت¬شناسی در نظامِ فلسفیِ کانت. نظریه¬ی نسبیت نه تنها در قیاس با فیزیکِ نیوتنی نگرشی نو به جهان است، بلکه این نگرش تازه با تجدید نظر در شیوه¬ی نگریستن به جهان نیز همراه است، و از همین جهت است که قابلیتِ مواجهه با فلسفه¬ی کانت را پیدا می¬کند. هایزنبرگ نسبیت و فیزیکِ جدید را مستلزمِ تفسیری نو از امرِ پیشینیِ کانتی می¬داند و بر آن است که معنا و دامنه¬ی کاربردپذیریِ امرِ پیشینی بایستی با نظر به تجربه تعیین شود. کارناپ با ابتنای بر نسبیت، تفکیک میانِ هندسه¬ی فیزیکی و هندسه¬ی ریاضی را می¬پذیرد و از این راه به نقد احکامِ ترکیبیِ پیشینیِ کانت می¬پردازد و این احکام را از درجه¬ی اعتبار ساقط می¬داند. رایشنباخ نیز بر ناسازگاری میانِ نسبیت و فلسفه¬ی کانت تأکید می¬کند و رفعِ این ناسازگاری را منوط به اعمالِ اصلاحاتی در فلسفه¬ی کانت می¬داند؛ اینکه کانت بایستی دست از امرِ پیشینی به¬عنوانِ مبنایی برای تشکیلِ اصولِ همیشه صادق بردارد و به این قناعت کند که امرِ پیشینی مقومِ مفهومِ عین است، هرچند این تقویم¬کنندگی نیز به یک طریقِ منحصربفرد صورت نمی¬گیرد. اینشتاین نقش مهمِ مقولاتِ فاهمه در فرایند شناخت را می¬پذیرد، اما بجای اینکه همچون کانت آنها را ساختارهای پیشین و متصلّب فاهمه بداند، از آفریده شدنِ این مقولات توسطِ ذهن سخن می¬گوید، آفرینشی که نتیجه¬ی صرفِ ادراکاتِ حسی نیست، ولی اعتبارِ خود را مرهونِ همان ادراکات است. گودل در این میان وضعی خاص دارد. وی بر آن است که نظریه¬ی نسبیت گواهی برای آموزه¬های کانت درباب مفاهیمِ زمان و مکان فراهم آورده است و از این جهت می¬توان نسبیت را مؤید فلسفه¬ی کانت به¬شمار آورد، بااین¬همه او نیز معتقد است برای اینکه کانت بتواند با نسبیت و فیزیکِ جدید همراه شود لازم است از برخی مدعیاتِ خود عدول کند، مدعیاتی مبنی بر اینکه علومِ طبیعی می¬باید محدود به حدودی باشند که توسطِ صورِ پیشینیِ ادراک فراهم آمده است. مطابقِ رأیِ گودل، کانت برای اصلاحِ این مسأله بایستی دست از فرضِ ناشناختنی بودنِ شیءِفی¬نفسه بردارد. درمجموع، انتقاداتِ مذکور در این نقطه موافق به¬نظر می¬رسند که نظریه¬ی نسبیت با امرِ پیشینی، آنچنانکه کانت آن را تعریف کرده بود، سازگار نیست، و هرچند نمی¬توان نقشِ آن را در فرایند شناخت نادیده گرفت، اما به¬منظورِ همراهی با نظریه¬ی نسبیت باید آن را از نو تعریف کرد. محتوای کلِ رساله را از این منظر نیز می¬توان نگریست که علومِ طبیعی چگونه و تا چه اندازه می¬توانند ما را به تأمل درباب مفروضاتِ فلسفی¬مان وادار کنند.
علی آراسته علی اکبر احمدی افرمجانی
رساله های جوانی هگل (که در سن 23 تا 30 سالگی نوشته شده) به نقد عقل عملی کانت، نقد روشنگری، نقد مسیحیت، و بررسی عناصر محوری یک دین قومی می پردازد و می تواند به فهم اندیشه پیچیده هگل متأخر کمک کند. در این پژوهش، ضمن بررسی آرای هگل جوان، نظر مفسران هگل جوان مورد بررسی قرار گرفته، و تفسیری سامانمند از این نوشته ها ارائه شده است. هگل جوان در ارائه دیدگاه خود ، سه سنت فکری و دینی را پیش رو داشته است که عبارتند از: سنت کانتی-روشنگری، سنت مسیحی، و سنت دینی یونان و روم باستان ؛ رویکرد هگل جوان نقد دو سنت اول و الگوگیری از سنت سوم است. پرسشهای این پژوهش عبارتند از: 1.غرض اصلی هگل جوان از این رساله ها چیست؟ 2.نگرش هگل جوان در باب دین، و پیشینه این نگرش چیست؟ 3.نقاط ضعف نگرش پیشین و ایده هگل برای جبران این نقاط ضعف چیست؟ این پژوهش توصیفی-تحلیلی و متن-محور می باشد یعنی تمامی دیدگاهها در کنار بررسی تفصیلی رساله های هگل جوان ارائه می شود. یافته های تحقیق: 1. غرض اصلی رساله های جوانی ارائه یک دین قومی ایدئال است. 2. دین ایدئال انسان را به وحدت با خود، طبیعت و دیگران می رساند. 3. اراده و خواست انسان بنیادیترین بخش وجود انسان است و دین که ناظر به تمامی ابعاد وجود انسانی است باید برخاسته از خواست انسان و برآورنده تمامی نیازهای انسانی باشد. این نتایج منعکس کننده پاسخ هگل به یکی از عمیقترین نیازهای انسان (نیاز به دین) است و در بستر واقعیات اجتماعی تاریخی، توانسته است سرچشمه یکی از بزرگترین تحولات اجتماعی سده گذشته (انقلاب های کمونیستی) باشد.