نام پژوهشگر: مجید صدرمجلس
حمیده نیکفال علیرضا آزادی
لم هرمنیوتیک بحث درباره ی مبانی نظری تفسیر و تفهم است. هرمنیوتیک در ابتدا به مجموعه قواعد تفسیر متن مقدس می پرداخت اما بعدها معنی هرمنیوتیک توسعه پیدا کرد و به حوزه های غیر کلامی و حوزه ی فلسفی قدم نهاد تا آنجا که در اواخر قرن 20 بحث غالب فلسفه گردید. شلایر ماخر فیلسوف آلمانی هرمنیوتیک را علم یا فن نائل آمدن به تفهم می دانست. او نقطه ی شروع هرمنیوتیک مورد نظر خود را این سوال قرار می دهد که چگونه هر گفته ای(چه ملفوظ و چه مکتوب) واقعا فهمیده می شود؟ او هرمنیوتیک را هنر اجتناب از بدفهمی توصیف می کند، یعنی هرمنیوتیک را به عنوان روشی برای جلوگیری از بدفهمی می داند. بعد از او دیلتای هرمنیوتیک را مبنای روش شناختی تمام علوم انسانی می دانست. بعد از او هایدگر بود که از فهم بحث کرد. هایدگر با گذر از بحث معرفت شناسی در باب فهم آن را یک امر هستی شناختی می داند. در واقع، فهم به نظر هایدگر از ویژگی های اصیل دازاین(وجود در آنجا) می باشد.گادامر نیز به دنبال استاد خویش هایدگر، فهم را نحوه ی وجود آدمی می داند. پرسش مقدماتی گادامر این است که شرایط امکان فهم چیست؟ گادامر در موافقت با استاد خویش هایدگر فهم را ساختار اساسی جدایی ناپذیر هستی در جهان می داند و فهم را مقوم و نحوه ی وجود هستی انسان می داند. هرمنیوتیک گادامر بر جنبه ی عملی فهم تاکید می کند و علاوه بر جنبه ی عملی برای گادامر شرایطی وجود دارد که امکان فهم را آسان تر می کنند. از نظر او عواملی همچون تاریخمندی، زبانمندی، پیشداوری و سنت و گفتگو، و... فهم را امکان پذیر می کنند. از نظر گادامر افق معنایی مفسر تنها یک روی سکه ی فهم هستند روی دیگر آن همنوا گردیدن با افق معنایی خود متن است. او به دخالت دو سویه ی مفسر و خود اثر در برداشت محصولی به نام فهم اصرار می ورزد. در این رساله پس از بیان کردن تاریخچه ی هرمنیوتیک و بیان کردن دیدگاه فیلسوفان قبل از گادامر از فهم ،به ارائه ی یک تصویر شفاف و روشن از فهم در گادامر خواهیم پرداخت و وجوه اختلاف و اشتراک او را با فیلسوفان قبل از او روشن خواهیم کرد.
عارف نریمانی محمدرضا عبدالله نژاد
تاریخ نگاران از قرن 19م به عنوان قرن تاریخ یاد می کنند که تحت تأثیر تفکرات هگل، تاریخ از جایگاهی رفیع برخوردار گردید. در همین قرن بود که عده ای با تفکرات پوزیتیویستی با مطرح کردن تاریخ نگاری علمی، در پی تبدیل تاریخ به علمی یقینی بودند که همانند علوم طبیعی فارغ از ذهنیات فرد پژوهشگر باشد. فریدریش نیچه فیلسوف آلمانی به عنوان منتقد سرسخت فلسفه و متافیزیک سنتی، به مخالفت با این نگرش ها به تاریخ پرداخت. او در پی آن بود تا همگان را از شیوع یک بیماری و فساد حتمی عصر خود آگاه کند که دلیل آن افراط در معرفت و از جمله معرفت تاریخی بود. در نگاه نیچه تاریخ و معرفت تاریخی از چند جهت می تواند در برابر اراده ورزی قرار گیرد. به همین دلیل او به نقد نظری که بزرگی را با معیار موفقیت می سنجید پرداخت، پیشرفت کلی تاریخ را که عصر حاضر را بر فراز آن بدانند به نقد کشید، افزایش بیش از حد معرفت تاریخی که لحظه ی حاضر را در میان معرفت به گذشته به نابودی می کشد مورد مخالفت قرار داد و حتی از توهم-زدایی بی امان جهان که آدمی را در جهانی توهم زدوده و در میان تلاطمِ شدن قرار می دهد، انتقاد کرد. در نگاه نیچه تاریخ باید در خدمت زندگی و اراده و خلاقیت باشد. اراده ورزی و خلاقیت به همان میزان که به معرفت تاریخی نیازمند است، مستلزم وجود میزانی از غیرتاریخی بودن و فراموشی نیز است. نیچه برای اینکه بتواند تاریخ را در خدمت خلاقیت قرار دهد و آدمی را به فراروی از وضعیت بالفعل فرا خواند، تأکید خود را بر اراده ورزی و آزادی اراده گذاشت و بازگشت جاودان و تبارشناسی او می توانست نیچه را در رسیدن بدین منظور یاری کند. تبارشناسی که به نقد هرگونه خاستگاه متعالی می پرداخت، به جای تاریخ و تاریخ نگاری مرسوم می نشیند و می تواند راه را برای استفاده از تاریخ برای درک زمان حال فراهم آورد. این نوشته در پی بررسی نگاه نیچه به تاریخ بوده و در سه فصل تنظیم گشته است. فصل اول با نام کلیات، به بررسی خود مفهوم تاریخ و تحول تاریخی آن و همچنین ویژگی های قرن 19 پرداخته و در فصل دوم از چگونگی رویارویی نیچه با مسئله ای به نام تاریخ و تاریخ گرایی عصر خود بحث شده است. فصل آخر به چگونگی حل این مسئله توسط نیچه و نحوه استفاده ی او از تاریخ در تفکر خود، اختصاص یافته است.
صدیقه نگین تاجی حسن فتحی
چکیده ندارد.
حکیمه پوراسماعیلی نجف آبادی حسن فتحی
مبحث آرمانشهر از مباحثی است که در دوران های مختلف تاریخ فلسفه مطرح گردیده است و اگر صرفاً آن را به معنای طرح شهری ایده آل و کاملاً نیک در نظر بگیریم، تاریخ ظهور آن به یونان باستان ،یعنی به افلاطون، معطوف می گردد. از آرمانشهرهای مهم متاثر از طرح افلاطون می توان به شهر خدای آگوستین در قرون وسطی، گفتارهای ماکیاولی و اتوپیای تامس مور در عصر رنسانس و فارابی در ابتدای تاریخ فلسفه اسلامی اشاره نمود. برای بررسی آرمانشهر در تاریخ فلسفه ضروری است که شکل ها، ساختارها و محتواهای آن را در طول تاریخ مورد مطالعه و مقایسه قرار دهیم.برای این منظور است که در این پایان نامه به بررسی این طرح در جمهوری افلاطون، مدین? فاضل? فارابی و اتوپیای تامس مور می پردازیم. آنگاه با توجه به ساختارها و محتواها و مبانی نظری و شرایط محیطی این طرح در اندیشه این سه فیلسوف، به مقایسه آنها اهتمام می ورزیم. بدین ترتیب، در پایان نام? حاضر، پس از فصلی که به مقدمات اختصاص یافته است، هر یک از این سه اثر را در فصلی مستقل (فصل های 2،3،4) به اجمال گزارش کرده و پنجمین وآخرین فصل را به مقایسه و نتیجه اختصاص داده ایم. از جمله نتایج بدست آمده از این مقایسه این است که(1) هر چند هیچ یک از این سه فیلسوف طرح خود را برای تحقق کامل پیشنهاد نکرده اند، در هر سه اثر نکته هایی وجود دارند که می توانند به عنوان راهنمای سیاست عملی ایفای نقش کنند.(2) همچنین می توان گفت که کتاب تامس مور بیش تر از دو اثر دیگر به توصیف جزیی شهر ( موقعیت جغرافیایی، جمعیت، معماری،...) پرداخته است، در حالیکه در دو اثر دیگر تعالیم فلسفی و آموزه های معرفتی- اخلاقی- دینی نیش تر مورد تأکید قرار گرفته اند.
فرخنده راهبی حسن فتحی
فلسفه¬ی افلاطون با تمام عظمت و شکوهش برآیند و تلفیق اندیشه¬ی مردان بزرگی است که قبل از او، در رأس تمام متفکران یونان باستان قرار داشتند. فیثاغورس، هراکلیتوس، پارمنیدس و سقراط، چهارفیلسوف بزرگی هستند که افلاطون با دریافت و پرورش اندیشه آنها فلسفه جاودانی خود را صورت بخشیده است. البته وی در خصوص منابع فکری خود سکوت اختیار کرده و چیزی نمی گوید، ولی با کمی تأمل در آثارش می توان جلوه¬ی افکار اسلافش را در فلسفه¬ی او به خوبی مشاهده نمود. هر پژوهشی در خصوص ارتباط افلاطون با هر یک از این فیلسوفان، برای روشن شدن میزان تأثیر و نفوذ آنها در افکار وی از اهمیت خاصی برخوردار است و در این میان دریافتن نقش فیثاغوریان با اهمیت تر و دشوارتر است. در واقع تقیّد اعضای مکتب فیثاغوری به اختفای آموزه های اصلی، موجب گردیده است که اطلاعات سایرین در خصوص آموزه های آنها و شخص فبثاغورس اندک و در نتیجه هرگونه اظهار نظر درمورد فلسفه آنها با احتمال توام باشد. علی¬رغم مشکل فوق، به مواردی در آثار افلاطون برمی خوریم که با توجه به قراین موجود، آنها را به منبع دیگری جز فیثاغوریان نمی توانیم نسبت دهیم. مواردی چون عقیده به خویشاوندی طبیعت (همانندی ساختار جهان اکبر و جهان اصغر)، ثنویت (دوگانگی) روح و بدن، الهی بودن روح و اهمیت تزکیه آن، فناناپذیری و تناسخ نفس، اهمیت به ریاضیات و نظم و هماهنگی موجود در ساختار عالم، که جزو اصول اولیه مکتب فیثاغوری محسوب می شوند، به کرّات توسط افلاطون در محاوراتی چون فایدون، فایدروس، گرگیاس، فیلبوس، تیمائوس و جمهوری مطرح شده اند. در مورد رساله¬ی تیمائوس انعکاس آموزه¬های فیثاغوری تا حدّی است که موجب پیدایش این احتمال در ذهن برخی از مفسرّان گردیده است که افلاطون، در این اثر آرای فیثاغوریان را گزارش می کند نه عقاید خود را. و البته در مقابل دلایل محکمی هم وجود دارد که نشان می¬دهند تیمائوس، تنها شامل آن دسته آموزه¬های فیثاغوری است که افلاطون آنها را پذیرفته و سپس در قالب فلسفه خود بیان کرده است. این تحقیق با به کارگیری روش توصیف، تحلیل و تطبیق و با استفاده از آثار موجود فیثاغورس و افلاطون و البته کتب و مقالاتی که راجع به آنها نوشته شده است ، ابتدا به توصیف و تحلیل فلسفه¬ی افلاطون پرداخته و سپس به تطبیق آن با ریشه¬ی فیثاغوری¬اش اهتمام می ورزد تا نشان دهد که افلاطون با فیثاغوریان رابطه داشته و در حوزه های مختلف از آنها متأثر گردیده است.